Part 69

157 35 26
                                    

+ داری... چیکار میکنی؟

هانا در حالی اینو گفت که داشت توسط کریس به طرف آسانسور کشیده میشد...

**************************

فلش بک:

_ این روزا واقعا تنبل شدی دختر...

دستشو روی میز کشید و نگاهی به انگشتاش انداخت و بعد اونارو به هانا نشون داد:

_ میبینی؟ یه وجب خاک روی وسایل نشسته.

هانا دستمالشو برداشت و به سمت میز خانم مین راه افتاد:

+ بیشتر تلاش میکنم...

_ امروز بیشتر بمون و...

حرفش با شنیدن باز شدن دراتاق نصفه موند و نگاه هردو به سمت در چرخید...

کریس درحالیکه نگاهشو بین اتاق میچرخوند وارد شد و بهشون نزدیکتر شد و وقتی هانا رو دید سریع به سمتش قدم برداشت...

خانم مین با دیدن کریس چشماش برقی زد:

_ اوه خدای من... کریس خودتی؟ چقدر عوض شدی!

اون کریس رو پنج سال پیش موقعی که با شرکت برای کاری به آمریکا سفر کرده بودن دیده بود و الان اون واقعا تغییر کرده بود یجورایی مردونه تر به نظر میرسید و همینطور قوی تر...

کریس نگاهشو به خانم مین داد:

_ باید منو ببخشین... شمارو یادم نمیاد.

_ چطور یادت نیست من...

_ من هانارو ازتون قرض میگیرم... البته برای همیشه... از این به بعد اینجا کار نمیکنه، قراره مدیر برنامه های من بشه... پس به سمت هانا رفت و دستشو گرفت و هانایی رو که با شنیدن حرفای کریس خشکش زده بود، به سمت خروجی کشوندش...

پایان فلش بک

در آسانسور باز شد و کریس و هانا وارد شدن

+یا... دارم میگم داری چیکار میکنی؟ منظورت از اون حرف ها چی بود؟ یعنی چی که مدیر برنامه هات میشم؟ من اصلا نمیدونم این کلمه معنیش چیه... یعنی... میدونم... ولی نه درحدی که بخوام انجامش بدم... یاااااا... با توام...

کریس چشماشو روی هم گذاشته بود و با آرامش به موسیقی ملایمی که توی آسانسور در حال پخش شدن بود، گوش میداد... درحالیکه هانا مثل ذرت در حال تبدیل به پاپ کرن، بالا و پایین میپرید...

هانا با دیدن آرامش کریس چشماشو روی هم فشار داد و ترجیح داد فعلا چیزی نگه و منتظر بمونه تا ببینه قراره چه اتفاق کوفتی ای بیفته:

+ ازت متنفرم...

و بعد روشو برگردوند و به دیوار تکیه داد و شنیدن اون جمله از دهن هانا پوزخندی رو روی لبای کریس آورد که از چشم هانا دور موند...

She got me going crazy Vol. 1Où les histoires vivent. Découvrez maintenant