Part 72

149 30 19
                                    

دستشو سمت ماسک بک برد اما هانا پیش دستی کرد و دست بک رو کشید و دویدن:

_ یاااا ول کن میخوام برم حسابشو برسم!

دوتا پسر: یااااا... وایسا ترسو... یاااا...

+ بک هیچی نگو...

_ هانا...

+ اگه نمیخوای لو بریم فقط بدو بک...

دویدن و بالاخره به نزدیکی شرکت رسیدن...

روی نیمکت نشستن:

_ اوه... تو... واقعا... تند میدویی...

+ من فقط... سعی... میکردم... به تو... برسم...

بین نفس نفس زدنشون خنده ای کردن:

_ هانا... سیر شدی؟

+ اوم... سیر شده بودم... الان همشونو هضم کردم...

_ اوه واقعا؟ زیاد غذا میخوری و تعجب میکنم که چرا تپل نیستی...

+ یاااا... یادت نیست روز اول بهت ثابت کردم که پاهام چقد قوی و تپله؟ دوست داری دوباره ثابت کنم؟

بکهیون با یادآوری روز اول آشناییشون لبخندی زد و نگاهشو به هانا داد:

_ اونروز بهترین روزم بود... کلافه بودم و خسته... اما وقتی جلوی راهم ظاهر شدی... همه خستگیام برطرف شد... هنوزم همین ویژگی رو داری...

هانا لبخندی زد و دست بک رو گرفت و فشار داد:

+ بک بیا همینجا به هم قول بدیم تا آخر به هم اعتماد کنیم و پیش هم بمونیم...

_ قول میدم...

+ قول میدم...

انگشتاشونو به هم گره زدن و بک سریع ماسکشو درآورد و بوس سطحی ای رولبای هانا زد:

_ اینم تضمینش...

+ یاااا... ممکنه...

حرفشو قطع کرد و نفس عمیقی کشید و با فکر به کاری که بک کرده بود لبخند خجالتی ای زد...

باید تک تک لحظاتشون رو به خاطر میسپرد...

گاهی وقتی بکهیون داشت حرف میزد اون فقط به این فکر کرده بود که اگه دیگه نتونه انقدر راحت باهاش حرف بزنه باید چیکار کنه؟

_ بریم تو؟

هانا جا خورد:

+ نه بک... یکم دیگه همینجا بمونیم...

اون نمیخواست به این زودی لحظات خوبشون تموم شه شاید دیگه هیچوقت نمیتونست اینجوری به بک نگاه کنه، هیچ چیز از کریس بعید نبود...

بک تعجب زده سری تکون داد:

_ هرچی تو بگی...

هانا نزدیکش شد و دستاشونو به هم قفل کرد...

بک نگاهی به دستاشون کرد:

_ اوه من باید امروزو به عنوان روز شانسم ثبت کنم چون تموم روز توجهتو داشتم...

+ بک من همیشم توجهم به توعه...

هانا با خودش گفت: حتی اگه کنار یکی دیگه باشم...

_ سارانگهه...

+ نادو سارانگهه...

بک خندید:

_ تو داری واقعا کره ای یاد میگیری...

+ بک این چیزهارو بچه های ده ساله هم بلدن...

_ اوه که اینطور...

تموم مدت رو باهم حرف زدن و خندیدن...

بک واقعا خوشحال بود که تقریبا تمام روز رو با هانا گذرونده بود...

هانا میخواست خوشحال باشه اما یه غمی تو دلش رخنه کرده بود که مانعی برای شادیش بود...

چرا هیچوقت خوشبختی آدما کامل نیست؟

چرا باید همیشه یه جای کار بلنگه؟

پس کی میتونست کاملا خوشحال باشه؟

She got me going crazy Vol. 1Where stories live. Discover now