Part 61

209 48 61
                                    

چون گفته بودین چرا پارت ها کوتاه هستن، این پارت تقدیم به شما:)

***********************************************************************

بک حرفاشو تموم نکرده بود اما دیگه بغض اجازه ادامه بهش نمیداد...

لباش میلرزید و چند قطره از اشکاش روی گونش سر خورده بود و با چشمای براق از اشکش به هانا زل زده بود...

دستش روی دیوار کنار سر هانا تکیه گاهش بود و نفس نفس میزد...

هانا دیگه نمیتونست حال خراب بک رو تحمل کنه...

لباشو به سختی از هم جدا کرد و با صدای ضعیفی اسمشو صدا زد:

+ بک...

دستشو آروم آورد بالا و گذاشت رو صورت پسر روبروش:

+ بک... تو... تو داری میلرزی...

اما اون هیچ تکونی نمیخورد انگار که منتظر بود از هانا چیزای دیگه ای رو بشنوه...

هانا اشکای بک رو از گونش پاک کرد و دستشو پایین آورد؛ سرشو انداخت پایین و بعد از یه نفس عمیق دوباره نگاهشو به چشمای لرزون بک داد:

+ بک تو... تو چرا فکر میکنی برام جذاب نیستی؟ این احمقانست... چرا باید فکر کنی که من سهون یا چان رو به تو ترجیح میدم؟ یا حتی کای رو؟

خنده ی تلخی کرد:

+ خدای من بک... نمیتونم بفهمم من چه اشتباهی کردم که...

نفس بک تو سینش حبس شد...

یعنی اون میخواست بگه اون چه اشتباهی کرده که بک عاشقش شده؟

+ بک من چه اشتباهی کردم که باعث شده تو حتی کای رو توی گزینه های بهتر از خودت بیاری؟

خیال بک حداقل از این قسمت راحت تر شد اما هانا چرا داشت سوالاشو با سوال جواب میداد؟ چرا قضیه رو تمومش نمیکرد؟

+ بک من تاحالا عاشق نشدم...

دست بک از روی دیوار سر خورد و کنار بدنش افتاد...

هانا میخواست ردش کنه...

آره باید حدس میزد...

اما...

+ نمیدونم وقتی عاشق میشی چه حسی داره... من...

نگاهشو که پایین بود به دستای مشت شده ی بک داد و بعد با دستش مشتش رو باز کرد و تو دستای خودش گرفت:

+ نمیدونم این که دلم میخواد فقط تو کنارم باشی یعنی چی... اینکه هر لحظه نگرانت میشم یعنی چی... من... بکهیون... من...

سرشو بالا گرفت و به بک نگاه کرد:

+ اون اولا که اومده بودم اینجا به نظرم همتون خوشگل بودین و برام فرقی نمیکردین... اما الان... چرا خنده های تو بیشتر خوشحالم میکنه؟ دوست دارم همش تو نگرانم باشی...

She got me going crazy Vol. 1Onde histórias criam vida. Descubra agora