Part 13

292 50 2
                                    

بک که دیگه به این کارای هانا عادت کرده بود با اینکه فقط یه روز بود همدیگه رو میشناختن اما هانا یه کاری کرده بود که جو بینشون خیلی صمیمی باشه دستای هانا رو گرفت و انگشت کوچیکه خودشو به انگشت کوچیکه هانا گره زد و انگشتای شستشونو به هم چسبوند و با لبخندگفت

_ یا همین الان قول انگشتی دادی که جبران میکنیاا... غذاتو خوب بخور... فعلا

هانا لبخندی زد و رفت تا صبحونشو بخوره

+ اممم... خب... چی بخورم؟ من اصلا نمیدونم اینا چین :/

لباشو داد جلو و یکی یکی در ظرفای غذا رو برداشت اما هرچی بیشتر دقت میکرد بیشتر گیج میشد چون اصلا با غذای کره ای آشنایی نداشت...

کای: فکر کنم اگه وسط تمرین توت فرنگی نخورم نمیتونم ادامه بدم

کای همینطور که از پله ها میومد پایین تا از روی میز صبحونه توت فرنگی برداره با یه موجود فسقلی رو به روی میز رو به رو شد که لباشو غنچه کرده و در ظرفارو بر میداره و اه میکشه

کای: این همون دختره نیس که دیشب فقط با بکهیون حرف میزد؟

آروم آروم قدم برداشت و رفت پشت سر هانا و لباشو به گوشای هانا نزدیک کرد

_ چطوره بدی من برات غذاتو بکشم

با صدای کای هانا یکه ای خورد و با تعجب برگشت و پشت سرشو نگاه کرد

هانا: وااااو... پس تو پسرای کره ایم پوست برنزه پیدا میشه... چقد قدش بلنده... برعکس بقیشون خیلی مردونه به نظر میاد

سرفه ای کرد و نگاهشو ازش دزدید

+ یاااا... ترسوندیم... همیشه انقد سر زده میای؟ حتما میخواستی بترسونیم که یواشکی اومدی پشتم وگرنه با این قد بلندت سایت میفتاد میفهمیدم...هممم... اعتراف کن... بدو... چرا میخواستی بترسونیم؟ تو هم از اون پسرایی که دوس دارن صدای جیغ دخترارو بشنون؟ ها؟؟

همینجوری که مشت هاشو حواله سینه کای میکرد یک نفس همه حرفاشو پشت سر هم گفت

کای دستاشو گرفت و باعث شد هانا بی حرکت وایسه و به چشای کای نگاه کنه

_ اوه... نفس بکش... فکر نمیکردم انقد پر حرف باشی دیشب که به جز بک با هیشکی حرف نزدی انگار که ما روح بودیم ...

تا حرف از دیشب شد هانا چشاشو روی هم فشار داد و سرشو انداخت پایین که باعث شد پیشونیش بچسبه به سینه کای

کای: داره... داره چیکار میکنه؟؟ یعنی اصلا حواسش نیست که الان چسبیدیم به هم؟

کای نفسشو تو سینش حبس کرده بود و نمیتونست نفس بکشه با اینکه قبلا با دخترای زیادی رابطه داشته اما بازم یه حس عجیبی داشت، در حالی که هانا اصلا حواسش نبود که الان تو بغل کایه و سرش رو سینشه و فقط حواسش پرته دیشب بود داشت به این فکر میکرد که چه توضیحی واسه دیشب باید بده

بکهیون: آاا... نباید میگفتی داری میری آب بخوری الان مجبوری واسه همشون آب ببری این همه پله رو چجوری میخوای بری بالا... اه... خیلی خستم

در حالی که از پله ها میومد پایین با خودش حرف میزد که چشمش خورد به کای هانا که تو بغل هم بودن، سریع پشت دیوار قایم شد تا نبیننش و از ماجرا سردر بیاره

_ یعنی... ینی چی؟... همدیگرو... همدیگرو میشناسن یعنی؟ نه... نه... هانا از یه کشور دیگه اومده امکان نداره همو بشناسن

نگاهشو ازشون دزدید و از پله ها دوید بالا

_ اگه همو نمیشناسن پس... پس چرا همدیگرو بغل کرده بودن؟ هانا سرشو گذاشته بود رو سینش... درسته هانا با منم صمیمی بود ولی خب نه تو همون نگاه اول... آره مطمئنم که...

در حالی که توی سالن راه میرفت و با دستاش موهاشو به هم میریخت، تند تند همه افکارشو به زبون میاورد...

She got me going crazy Vol. 1Donde viven las historias. Descúbrelo ahora