Part 40

253 46 19
                                    

هانا پلکی زد و تقریبا داشت از تعجب شاخ درمیاورد:

+ هی کای تو... تو مستی...

_ ولی میدونم دارم چیکار میکنم...

انگار هانا رو به بدن کای قفل کرده بودن... اون چرا هیچ تلاشی واسه جدا شدن ازش نمیکرد؟ نکنه اونم مست بود؟

تو چشمای هم خیره شده بودن و حتی پلک هم نمیزدن...

_ دوستت دارم...

لعنت نباید اون حرف رو میزد هانا کاملا تو شوک فرو رفت... نکنه کای اونو با یکی دیگه اشتباه گرفته بود؟ بالاخره اون مست بود و ممکن بود اشتباه کنه...

+ کای گفتم تو مستی... منو با یکی دیگه اشتباه گرفتی... درسته؟

کای لبخندی زد: آره مستم... اما حتی اگه فراموشی هم بگیرم امکان نداره توی فرشته رو با یکی دیگه اشتباه بگیرم...

یه حس عجیبی تو قلب هانا پخش شد... اون چجوری تونسته بود انقدر خوب دوست داشتنشو بیان کنه؟

نگاه کای از روی چشمای هانا سر خورد و روی لباش افتاد و همینطور هانا هم نگاهشو به لبای کای داد...

خدای من اون چش شده بود؟ مثل کسایی که هیپنوتیزم شدن، نمیتونست نگاهشو از لبای کای بگیره؛ اون واقعا دلش میخواست بدونه اون لبا چه مزه ای میتونن داشته باشن؟ چه ایرادی داشت؟ هانا که به کسی تعهد نداشت... میتونست یه امشبو کاریو که دوست داره انجام بده... کای مست بود و احتمالا فردا چیزی یادش نمیموند...

نفساشون با نفسای همدیگه قاطی شده بود و به معنای واقعی داشتن نفس نفس میزدن...

کای داشت هر لحظه نزدیکتر میشد و منتظر این بود که هانا چشماشو ببنده تا اون راحت تر لبای دختری که دوست داشتو ببوسه، اما هانا لحظه ای چشماشو از لبای کای جدا نمیکرد...

بالاخره تحمل کای تموم شد و نزدیکتر شد و لب بالایی هانا رو با لباش بوسید و چند ثانیه تو همون حالت موند...

حالا دیگه چشمای هانا بسته شده بود و نفسشو تو سینه حبس کرده بود...

کای لباشو از لب هانا جدا کرد و بدون اینکه فرصتی برای حرکت به هانا بده، دستشو رو صورت هانا گذاشت و این بار لب پایینی هانارو با لباش گرفت و بوسید...

هانا دلش میخواست اونم میتونست لبای کای رو ببوسه و حتی آرزو میکرد که میشد اونارو گاز بگیره... اما یه حسی جلوشو میگرفت و نمیدونست اون حس چیه...

کای اصلا دلش نمیخواست که از لبای هانا دل بکنه اما به نظرش تا همینجا کافی بود و نمیشد ادامه داد...

از هانا جدا شد و جفتشون نشستن...

کای سرشو انداخت پایین: میدونم که الان ازم متنفری بخاطر...

هانا نذاشت حرفشو ادامه بده و دستشو گرفت :هی کای... اگه لبای من باعث شد که حالت بهتر بشه من واقعا هیچ مشکلی ندارم...

کای با تعجب بهش نگاه کرد... اون واقعا دختر عجیبی بود... کای هم خوشحال بود که هانا عصبانی نشده و هم ناراحت بود که هانا عادی برخورد کرده و حرکتشو جدی نگرفته...

هانا با انگشتاش دماغ کای رو گرفت و فشار داد، با شوخی و اخم ظاهری گفت :هی فقط دفعه آخرت باشه... و راستی... منم دوستت دارم...

هانا خنگ نبود و خوب میدونست که دوستت دارم کای با دوستت دارمی که اون الان گفت زمین تا آسمون فرق میکنه اما دلش نمیخواست جو بینشون غیر صمیمی شه و از اون به بعد کای پیشش معذب برخورد کنه و ترجیح داد همه چی رو به شوخی بگیره، این یکی از ترفند های هانا بود... اون میتونست خیلی زیرکانه بحث های جدی رو به شوخی تبدیل کنه...

دست کای رو گرفت و بلندش کرد:

+ میریم صورتتو میشوریم و بعد میریم پایین...

کای دلش میخواست هانارو خفه کنه تا اون انقدر ریلکس برخورد نکنه، اما خب بهتر بود همینجوری ادامه میدادن شاید هانا در آینده عاشقش میشد اون باید به هانا زمان میداد...

بعد از اینکه کارشون تو اتاق تموم شد رفتن پایین و تقریبا پارتی هم تموم شده بود و بعد از یکم نشستن از اونجا خارج شدن و سمت خوابگاه راه افتادن...

تو خوابگاه هم هرکی سمت اتاق خودش رفت البته به جز بک که هانا رو تا دم در اتاقش همراهی کرده بود و بعد ازش خواسته بود که ببوستش و هانا بعد از بوسیدن گونه بک تو دستش آبنبات چوبی گذاشته بود و گفته بود: هی بک بیا امشب قبل از خواب اینو بخوریم و به آرزوهامون فکر کنیم...

بک سری تکون داد و بعد از ذوق زدگی که نشون داد گونه هانارو بوسید و به اتاق خودش رفت...

بک دلش میخواست اون آبنبات چوبی رو تا ابد با خودش نگه داره برای همین فقط اون شب اونو تو دستش گرفت و نگاهش کرد...

اون شب هانا آبنبات تو دهنش بود و کل شب آرزوهاشو تصور کرد و مثل یه بچه خسته از بازی به خواب رفت...

بک هم انقدر به هانا و کاری که کرده بود فکر کرد که اونم آبنبات به دست تو تختش بیهوش شد...

She got me going crazy Vol. 1Where stories live. Discover now