Part 45

238 50 15
                                    

اون روز واقعا روز خسته کننده ای برای هانا بود؛ هم از لحاظ جسمی و هم از لحاظ روحی... خدا خدا میکرد که زودتر کارش تموم شه. اون باید همه لباس های کثیف روی آویز رو بر میداشت و به اتاق لباسشویی میبرد و خداروشکر که قرار نبود اونارو امروز بشوره... از ترس اینکه چیزی بگه و خانم مین و دخترش رو عصبانی کنه و کار بیشتری بهش بسپرن هیچ حرفی نمیزد... آاااه... یعنی میشد کارش زودتر تموم شه و بره به بک سر بزنه؟ آخه اون هنوز حالش زیاد خوب نشده بود...

همه کاراشو کرده بود و منتظر بود که خانم مین لعنتی بگه که میتونه بره:

_ هی هانا... برای امروز کافیه... میتونی بری...

هانا تعظیمی کرد و آروم از اتاق خارج شدو آروم در رو بست. اما همینکه در بسته شد مثل کسایی که پلیس دنبالشونه با سرعت به سمت جاهایی که فکر میکرد الان پسرا باید اونجا باشن دوید...

فکر کرد که اول باید از پزشک چندتا دارو بگیره احتمالا بک انقدر سرش شلوغ بود که دارو نخورده بود... پزشک گروه دختر مهربونی بود و این اولین باری بود که هانا باهاش برخورد داشت... دوباره بدون در زدن وارد شد. اون هر وقت فکرش مشغول بود به چیزهای دیگه فکر نمیکرد .

نانهی ترسید و سریع نگاهشو به سمت در چرخوند...

+ سلام... ببخشید... من یکم سرما خوردم... امروز صبح هم تب داشتم... میخواستم بدونم قرص یا ویتامین تقویت کننده ای لازم هست که بخورم؟

نانهی از دستپاچگی هانا فهمیده بود که منظور اون خودش نیست و حتما پای یکی که برای هانا خیلی مهمه وسطه... هیچ مریضی بخاطر مریضی خودش انقدر دستپاچه نمیشد...

_ نفس بکش عزیزم... سرماخوردگی که نداری اما ممکنه نفس تنگی بگیری...

و بعد به سمت هانا حرکت کرد اونو روی صندلی کنار میزش نشوند و چکش کرد...

اوه هانا فکر اینجاشو نکرده بود که ممکنه پزشک چکش کنه و بفهمه مریض نیست...

_ من که هیچ علائمی نمیبینم... تا راستشو نگی هم بهت دارو نمیدم...

هانا چشماشو روی هم فشار داد: خب... من نه... حال یکی از دوستام خوب نبود... امروز صبح که رفتم بیدارش کنم تب داشت و به سختی تبش رو آوردم پایین...

_ خیلی خب... نگران نباش... یه تب ساده بود که تونستی تبش رو بیاری پایین من چند تا دارو و تقویت کننده میدم بهت بهش بده بخوره... بخصوص تقویت کننده رو چون حدس میزنم سیستم دفاعی بدنش به هم خورده باشه...

و بعد نگاهشو به صورت هانا داد و لبخندی زد و با مهربونی گفت: هی تو خودت هم یکم رنگت پریده... چند سالته؟

هانا داروهارو برداشت و تعظیمی کرد:

+ ببخشید... خیلی دلم میخواد بیشتر باهات صحبت کنم اما واقعا نگران دوستمم... بعد از اینکه کارم تموم شد میام پیشت...

She got me going crazy Vol. 1Onde histórias criam vida. Descubra agora