Part 63

188 38 27
                                    

صبح فرداش هانا درحالی از خواب بیدار شد که تلفنش پشت سر هم زنگ میخورد.

طبق معمول همیشه که وقتی ناگهانی از خواب بیدار میشد گیج میزد، منگ به دور و برش نگاه کرد و بعد از کلی تحلیل فهمید اون چیزی که داره صدا میده وسیله ایه به نام گوشی...

برش داشت و بعد از چند ثانیه نگاه به صفحه فهمید که باید روی آیکون سبز رو لمس کنه...

به اسمی که رو گوشی نوشته بود نگاه نکرد و فقط با صدای خوابالویی جواب داد:

+ بله؟

_ ...

چشمای هانا گرد شدن و بخاطر صدای زیادی که از گوشیش میومد گوشی رو از گوشش فاصله داد و سریع از جاش بلند شد و درحالیکه که پتو به پاش گیر کرده بود خودش رو از تخت جدا کرد:

+ بله بله... الان خودمو میرسونم... بلهههه...

گوشی رو روی تخت پرت کرد و خودشو به دستشویی رسوند.

بعد از دو دقیقه از دستشویی خارج شد و لباساشو درآورد و رو زمین پرتشون کرد اون تا پنج دقیقه باید توی اتاق خانوم مین حاضر میشد و اون هیچ ایده ای نداشت چجوری باید خودشو برسونه تا همین الانش هم سه دقیقه گذشته بود.

دیشب زیاد گریه کرده بود و برای همین بدنش ضعیف شده بود و خواب مونده بود...

یه تیشرت سفید با یه شلوار جین آبی کمرنگ از کمدش بیرون آورد و کفش های اسپرت سفیدش رو پوشید و گوشیش رو تو جیبش فرو کرد.

از اتاق زد بیرون و درحالی که میدوید همزمان سرش پایین بود تا بتونه موهاشو بالای سرشو ببنده...

_ هی هانا...

شت بک آخرین نفری بود که هانا الان دلش میخواست باهاش روبرو شه... چه توضیحی باید بهش میداد؟ کار یه دستیار دستیار استایلیست مگه در چه حد مهمه که اینجوری باید عجله داشته باشه؟

هانا سرشو بلند کرد و وقتی جلوی بک رسید سرعتشو کم کرد.

_ چرا انقدر عجله داری؟

+ بک... بب... ببخشید... من خواب... خواب موندم و الان باید سریع خودمو به اتاق خانوم مین برسونم...

هانا درحالیکه نفس نفس میزد اینو گفت و بک رو کنار زد و دوباره شروع به دویدن کرد...

_ هی وایستا هانا، صبحانه...

میخواست ازش بپرسه که صبحانه خورده یا نه؟ اما هانا از دیدش محو شده بود...

جوابش واضح بود هانا داشت از سمت اتاقش میومد و مسلما صبحانه نخورده بود.

چشماشو روی هم فشار داد و سرشو به سمت سقف گرفت و بعد به پایین چشم دوخت:

_ هیونگ بهم گفته بود که کارش اونقدرا هم سنگین نیست...

She got me going crazy Vol. 1Onde histórias criam vida. Descubra agora