Part 67

173 37 38
                                    

کریس با خودش گفت: پدر دوباره دختر خارجی برای شرکت جذب کرده؟ لعنتی اون زیادی کیوته.

کریس نگاهشو به دختر روبروییش داد و و تو صورتش خم شد...

انتظار داشت دختره بترسه و اونم به عقب خم بشه اما در کمال ناباوری همون جای قبلیش ایستاد و به کریس خیره شد...

_ تو کی هستی؟

هانا خمیازه ای کشید:

+ یکی که خوابش میاد...

بعد از مکثی ادامه داد:

+ اسمم هاناست... دستیار دستیار استایلیست... مثلا...

تیکه آخر جملشو آروم گفت و دوباره خمیازه کشید:

+ و تو؟

کریس صاف ایستاد و با اعتماد به نفس سرشو بالا گرفت:

_ کریس لی... پسر رئیس این شرکت.

هانا چشماشو یکم باز کرد و بهش نگاه کرد:

+ اما پسر رئیس شرکت بودن که شغل نیست...

چشمای کریس گرد شدن، چی داشت میشنید؟

به هر دختری این رو میگفت باید بعدش گوشاشو میگرفت تا جیغ های دخترا رو نشنوه اما این دختره چش بود؟

باید پوزشو به خاک میمالید اون چطور جرعت کرده بود به حرفی که زده بود بی احترامی کنه؟

_ آره شغل نیست اما من میتونم با یه اشاره تموم شاغل های این شرکت رو بی شغل کنم.

هانا نیشخندی زد:

+ آفرین...

و بعد درحالیکه دستاشو به هم میزد از کنارش رد شد اما دوباره بازوش تو دستای قوی کریس قفل شدن:

_ گشنمه.

هانا نگاهشو به چشمای کریس داد:

+ چی؟

_ الان از آمریکا رسیدم و گشنمه... اولین بارمه که میام شرکت پدرم...

دوباره رگ مهربونی هانا زد بالا و باعث شد از خودش متنفر بشه که چرا تو بغل گرم و نرم بک نمونده بود و الان مجبور بود برای پسر رئیس شرکت غذا جور کنه...

نفسشو با صدا بیرون داد و دست کریس رو گرفت:

+ دنبالم بیا...

اونو سمت سالن غذا خوری کشوند و یکی از صندلی هارو بیرون کشید:

+ بشین... الان برات صبحانه میارم...

کریس بدون حرفی نشست و به رفتن هانا خیره شد...

صبح زود بود و آشپز ها فقط بعضی از چیزهارو آماده کرده بودن...

هانا بشقاب رو پر کرد و به سمت کریس راه افتاد و بشقاب رو جلوش گذاشت و بعد روبروش نشست...

کریس نگاهی به بشقاب کرد و بعد سرشو بلند کرد و نگاهشو به هانا داد:

_ ممنون...

اما با هانایی روبرو شد که چشماش بسته بود و دستش زیر چونش بود و هر از چند گاهی سرش از روی دستش سر میخورد و تعادل نداشت...

اون با لبخند صبحانش رو تمام کرد و بعد گوشیش رو درآورد و از حالت کیوت هانا عکس گرفت...

بک از خواب بیدار شده بود و متوجه نبود هانا شده بود...

دلشوره ای تو دلش افتاد... نکنه کسی اونارو باهم دیده بود و...

نه، حتما هانا با پاهای خودش رفته اما چجوری که بک متوجهش نشده؟

از اتاقش خارج شد و به سمت اتاق هانا رفت اما اونجا هم خالی بود...

حتی چراغ های اتاق خانم مین هم خاموش بودن...

یعنی هانا برای صبحانه رفته بود سالن؟

_ ای شکمو...

به سمت سالن قدم بزداشت و وقتی واردش شد...

پسری رو دید که داشت...

داشت چه غلطی میکرد؟

از هانا عکس میگرفت؟

_ یا یا یا یاااااااا...

به سمتش دوید یقشو گرفت و بلندش کرد...

یه نگاهی به هانا که حالا دستاشو روی میز گذاشته بود سرش رو هم روی دستاش و به خواب عمیقی فرو رفته بود کرد و بعد نگاهشو به پسر روبروییش داد:

_ داشتی چه غلطی میکردی؟

درحالیکه یقه کریس رو تو دستش فشار میداد و تن صداش رو بخاطر هانا آورده بود پایین گفت:

_ اصلا تو کی هستی؟

کریس با پوزخندی بهش خیره شده بود و داشت چهره پسر روبروییش رو تو ذهنش حک میکرد تا بعدا تو لیست اولین نفرهایی که قراره اخراج بشن قرارش بده...

بک دندوناشو روی هم فشار داد... عصبی شده بود اون خیلی رو هانا حساس بود و الان پسری که داشت از هانا یواشکی عکس میگرفت بهش پوزخند زده بود؟ واقعا؟

یقه پسر رو به خودش نزدیک کرد و با صدای آروم اما محکمی، از لای دندوناش زمزمه کرد:

+ گفتم... داشتی... چه... غلطی... میکردی؟

She got me going crazy Vol. 1Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin