Part 47

241 45 18
                                    

صورتش کاملا به سمت دیگه چرخیده بود و اون بخاطر شوکی که بهش وارد شده بود حتی نمیتونست صورتش رو به حالت اول برگردونه...

+ تو...

و بعد دستاشو با شدت کوبید توی سینه کای و اینکارو انقدر تکرار کرد که جفتشون با قدم هایی که با هر ضربه برمیداشتن به آینه ی پشت سر کای رسیدن...

حالا دیگه کای داشت تو چشمای هانا نگاه میکرد، نگاهی که توش میشد تعجب و غم رو حس کرد...

+ چطور میتونی انقدر بی تفاوت باشی؟ بک داشت تو تب میسوخت... چرا وقتی بیدارش کردی اینو متوجه نشدی؟ انقدر حواست پرته؟

هانا منتظر جواب بود ولی کای فقط نگاهش میکرد...

هانا خوب میدونست که تقصیر کای نیست و خوب میدونست که تقصیر خودشه که بک سرما خورده اما فقط میخواست عصبانیتش رو سر یکی خالی کنه... اون این روزا واقعا تحت فشار بود و با یه چیز کوچیک به هم میریخت... انگار کای هم اینو فهمیده بود و واسه همین ساکت بود... بهتر بود هانا خودشو خالی میکرد...

چشماش پر از اشک شده بود و نگاهشو به چشمای کای دوخته بود:

+ چرا حرف نمیزنی؟

دوباره چند تا مشت حواله سینه کای کرد اما دیگه طاقت نیاورد سرشو گذاشت رو سینه ی کای و هق هق هاش شروع شد:

+ ببخشید... من... من واقعا متاسفم کای... اصلا تقصیر تو نبود میدونم... من فقط زیادی واکنش نشون دادم من میخواستم... که فقط خودم مقصر نباشم و تو رو هم مقصر کردم... ببخشید...

دستای مشت شدش رو باز کرد و پایین پیرهن کای رو گرفت و تو دستش فشار داد...

کای با این که شوکه شده بود اما خوب میفهمید که هانا متاسفه و منظوری نداشته...

دستاشو از کنار هانا آورد بالا و آروم گذاشت پشتش... همچنین آروم آروم حلقه دستاشو دور هانا تنگ تر کرد:

_ شششششش... گریه نکن... من نارحت نیستم... آروم باش...

به مدت چند دقیقه فقط حرفای آرامش بخش به هانا زد تا اینکه گریش قطع شد...

هانا ازش جدا شد و به کای نگاه کرد...

کای لبخندی زد و با دستاش اشکای هانا رو پاک کرد:

_ آروم شدی؟

هانا چشماشو روی هم فشار داد و بعد دوباره نگاهشو به چشمای کای داد:

+ من زدمت کای...

_ من چیزی یادم نمیاد...

+ حس احمقا بهم دست میده وقتی بی فکریامو نادیده میگیرین...

_ چون تو ارزششو داری...

+ شما خیلی با من مهربونین... من...

_ شششششش... بسه... تو هم با مهربونی...

She got me going crazy Vol. 1Where stories live. Discover now