Part 16

290 45 16
                                    

کیونگ و چان و سهون تنها کسایی بودن که با هانا آشنا نشده بودن در واقع فقط اون شب تو حالت عجیبش شاهد هانا بودن...

بکهیون: بُ؟ یعنی هیونگ چیکارمون داره؟ اونم تو سالن غذاخوری؟ چی؟ سالن غذاخوری؟

چشماش گرد شد و به رو به رو خیره شد و بعد طوری که انگار بهش شوک وارد شده دوید سمت سالن غذاخوری

_ هانا... هانا اونجاست...

و بعد در عرض سی ثانیه خودشو رسوند به سالن...

_ هیووووونگ... هیوووووونگ...

با داد و فریاد بک هانا و کای و سوهو برگشتن و نگاش کردن...

بک وسط سالن ایستاد و با تعجب بهشون نگاه کرد و پشت سرش کیونگ و چانیول هم رسیدن...

بکهیون: چرا تنها گذاشتمش آخه... اول که کای الانم هیونگ... اگه با اونا صمیمی تر بشه چی نه بک... تو از همه زودتر دیدیش.

دوید سمت هانا و یه صندلی برداشت و کنارش نشست، دی او وچان هم اومدن و رو به روی هانا نشستن...

بک: هانا صبحونتو خوردی؟

هانا خواست حرفی بزنه که...

سوهو: اوه آره بک... باور کن بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی هم خورد...

هانا: یاااا هیووونگ...

کای: اووو نگاش کن چه سریع هم طرز حرف زدن مارو کپی میکنه...

بک: هیونگ؟ سوهو از کی هیونگت شده؟

سوهو: خودم بهش گفتم هیونگ صدام کنه از همتونم کیوت تر صدام میکنه...

هانا دستای سوهو رو باز کرد و گربه مانند رفت تو بغلش و سوهو هم بی هیچ مقاومتی بغلش کرد... درست مثل خواهر برادر واقعی...

دی او :یا ما اینجا نشستیما...

چانیول: سوهو چرا گفتی بیایم اینجا؟

بکهیون: یعنی تا کی میخواد تو بغل سوهو باشه یعنی چی؟ چرا من درکش نمیکنم؟ کاش من یکم مردونه تر بودم... هووووف.

بک همینطور مثل قاتلا بهشون نگاه میکرد که هانا از بغل سوهو اومد بیرون و بهش نگاه کرد

+ هیونگ؟ بقیه اعضا که میگفتی این دو نفرن؟

هانا انقدر حواس همشون و پرت کرده بود که انگار اصلا سهونی وجود

سوهو: اوهوم... ایشون که گوشای بامزه ای داره...

هانا نذاشت سوهو حرفشو کامل کنه ...

+ او مااای گاااد... هیونگ بذار خودشون معرفی کنن ...

بعد با چشمایی که ازشون قلب میبارید به کیونگ خیره شد و پا شد رفت سمتش و خم شد رو صورتش ...

+ اووو بیبی... هی بک نگاش کن لباش شبیه قلبه...

در حالی که با دستاش لبای دی او رو لمس میکرد و فشار میداد و از ذوق میخندید گفت

+ بادکنکیم هست... میشه بوسشون کنم؟

جو جوری شد که انگار چالش مانکن راه انداخته بودن، فقط پلک میزدن و تو ذهنشون مدام جمله ی "دقیقا داره

چه اتفاق کوفتی میوفته؟" رو تکرار میکردن... خب دی او نصف عمرشو خارج از کشور زندگی کرده بود و این چیزا براش عادی بود و اگه به جای اون هانا از بک همچین درخواستی میکرد حتما کار بک به بیمارستان میکشید ...

دی او: فقط همین یه بارو اجازه می د ...

حرفشو تموم نکرده بود که هانا صورتشو گرفت و با چشمای بسته لباشو کوبید رو لبای کیونگ

+ اوووووووووم ...

درواقع نمیشد اسمشو بوسه گذاشت بوسیدنی در کار نبود هانا فقط لباشو گذاشته بود رو لبای کیونگ تا نرمیشو با لباش هم حس کنه ...

اما بعدش جوری جفتشون عادی رفتار کردن که انگار اصلا این اتفاق بین اون دوتا نیفتاده بود و فقط صدای سرفه های بک و چشمای از تعجب گردشده ی کای و خنده های سوهو و پوکر بودن چان بود که از اتفاق چند ثانیه پیش به جا مونده بود...

بک: یااا هانا... تو نباید انقدر راحت پسرارو ببوسی... تو... تو واقعا... نمیفهمم چرا انقدر همه چی... همه چی برات مثل آب خوردنه؟ کیونگ پسره حتی اگه اونم بگه تو نباید... هوووف

کای: حتی پسرا هم انقدر راحت دخترو بوس نمیکنن... حتی آدم مست هم انقدر راحت کسیو تو برخورد اول نمیبوسه... یا کیووونگ چرا بهش اجازه دادی...

کیونگ شونه هاشو انداخت بالا و گفت: از نظر من اشکالی نداشت... ازش خوشم اومد و میدونین که در لحظه تصمیم میگیرم الانم تصمیم گرفتم هر وقت دوست داشت بهش اجازه بدم...

برگشت و به هانا نگاه کرد

+ به عنوان فن لبام پذیرفتمت...

چشمکی به هانا زد و طبق معمول سرگرم گوشیش شد...

هانا: اوووو... تنکیو بِیب...

کای و بک: یاااااا...

She got me going crazy Vol. 1Donde viven las historias. Descúbrelo ahora