Part 35

220 44 10
                                    

چند روز گذشت و هانا تو این چند روز با همه چیز کنار اومده بود...

اون چمدون و کولشو از بک پس گرفته بود و الان یه اتاق جداگونه داشت...

دیگه به سختگیری های خانم مین و دخترش کم کم داشت عادت میکرد با این که وقتی میرفت رو تختش از خستگی بیهوش میشد.

هم پسرا سرشون شلوغ بود و هم اون...

ولی اون سعی میکرد بعضی وقتا که کارشو زودتر تموم میکرد بره اتاقش و همه موزیک ویدیو ها و آهنگ های اکسو رو از اینترنت دانلود کنه. اون واقعا کنجکاو بود بدونه که اونا دقیقا چیکار میکنن که انقدر سرشون شلوغه و انقدر هم معروفن...

هانا واقعا عاشق صداهاشون و حرکاتی که انجام میدادن شده بود و حتی سعی میکرد حرکات و رقص اونا رو تقلید کنه اما اینکار واقعا سخت بود... بعضی وقتا تا حد دیوونگی میرفت که با یه همچین پسرایی چجوری برخورد کرده و تو همون برخورد های اول باهاشون چجوری بوده و خودشو لعنت میفرستاد که دقیقا تا الان داشته چه غلطی میکرده که از وجود همچین گروهی با خبر نبوده... از نظر اون بک با همه شیطونیاش روی صحنه واقعا کیوت بود... هانا داشت به این فکر میکرد که واقعا صدای بک از بهشت اومده و اون تا الان متوجهش نشده بود... همینطور سوهو هیونگش... اون صدای مهربونی داشت و رو صحنه جوری بود که هانا از روی لپ تاپ میبوسیدش...

وقتی اولین بار صدای کیونگ رو تو کنسرت ها شنید داشت فکر میکرد که حتما اشتباهی شده و اون درست نمیشنوه آخه مگه ممکن بود؟ اون صدای نسبتا کلفتی داشت و هانا هیچ ایده ای نداشت که چطوری تو موزیک ها صداش انقدر تغییر میکنه و آسمونی میشه...

هانا تعجب زیادی از صدای چان نکرد چون از همون اول هم باور داشت اون صدای بم و سکسی ای داره اما لعنت، چان واقعا رپر خوبی بود و رپش به اندازه همه موزیک های غمگین آرامش بخش بود...

و اما کای و سهون... هانا عاشق رقص کای و همینطور سهون شده بود. اون میتونست از کای به عنوان خدای رقص و از سهون به عنوان فرشته ی رقص یاد کنه.

تو همین فکرا بود که...

_ هی تو مگه با تو نیستم؟ کر شدی؟

جیسو پشتش ایستاده بود و هانا وقتی داشت میز خانم مین رو مرتب میکرد متوجهش نشده بود...

هانا برگشت و نگاهش رو به جیسو داد و با لحنی که هیچ حسی توش نبود گفت:

+ میشنوم.

جیسو پوزخندی زد و به هانا نزدیک شد:

_ اوه تو واقعا پررویی... انگار مامان بهت خیلی آسون گرفته.

آسون؟ اون واقعا فکر میکرد مامانش به هانا آسون گرفته؟ هانا کم مونده بود دستشویی های خوابگاه رو هم تمیز کنه... اون مجبور شده بود آخرشب وقتی همه خوابیدن راهروهای شرکتی که تو طبقه ی اول قرار داشت رو هم تمیز کنه... درحالیکه نباید وقتی که داشت کار میکرد به چشم پسرا دیده میشد... هانا چندین بار مجبور شده بود برای مدتی زیر میز قایم بشه و یا چیزی جلوی صورتش بگیره تا پسرا نبینن کسی که داره کار میکنه هاناست.

ولی چان چند باری شک کرده بود که هانا چرا انقدر کم پیدا شده و دیگه ور دل سوهو و بک دیده نمیشه و هر وقت هم که از سوهو سوالی میکرد اون بهش میگفت نگران نباشه چون هانا یه کار خیلی خوب از طرف نونا گیرش اومده و هر دفعه چان با گفتن اینکه نگران نیست و فقط همینطوری پرسیده به مکالمشون پایان میداد...

جیسو درحالیکه به هانا خیره شده بود پرونده های روی میز رو با یه حرکت رو زمین پرت کرد و همه پرونده ها ورق ورق شدن و بعد هانا رو به سمتشون رو زمین هل داد...

هانا واقعا خدا رو شکر میکرد که پاهای قوی ای داره وگرنه حتما با اون ضربه ای که پاش به لبه میز خورد، آسیب جدی ای میدید؛ البته آسیب هم دید...

_ تا اینارو دونه دونه جمع نکردی و مرتب سرجاشون نذاشتی...

+ اینجا چه خبره؟

چان داشت از اونجا رد میشد که متوجه سر و صدایی شده بود و یه حسی بهش گفته بود بره و از ماجرا سر در بیاره...

جیسو با شنیدن صدای چان جا خورد و بقیه حرفشو ادامه نداد.

چان متوجه هانایی که سرشو انداخته بود پایین و مچ پاشو گرفته بود شد... نفس پر حرصی کشید، در واقع نمیتونست نفس بکشه و نمیدونست دقیقا به چه دلیلی انقدر عصبانیه.

نگاه ترسناکشو به جیسو داد :تو داری چه غلطی میکنی؟ به چه جرئتی...

دوباره نفسی کشید تا خودشو آروم کنه:

_ از جلوی چشمام گم شو یک بار دیگه شاهد کثافت کاریات باشم کارتو از دست میدی. میدونی که آقای لی رو حرفم حرف نمیزنه؟

جیسو سری تکون داد و با اون پاشنه های بلند حال به هم زنش سریع از اونجا رفت بیرون...

چان سریع خودشو به هانا رسوند و بلندش کرد، روی کاناپه نشوندش، جلوی پاش زانو زد و بدون هیچ حرفی دستشو برد سمت مچ پای هانا و بررسیش کرد...

هانا لباشو گاز میگرفت تا نه گریه کنه و نه از درد داد بزنه و چان، متوجه دردش شده بود...

_ باید روش یخ بذاریم.

و بعد به سمت هانا خم شد و هانا متوجه این شد که چان میخواد بغلش کنه و بلندش کنه:

+ نه... من سنگینم...

صدای لرزون هانا و طوری که به چان نگاه میکرد دل چان رو لرزوند و شت چان هر لحظه ممکن بود اونو تو بغلش بگیره و بگه که اشکالی نداره اگه جلوش گریه کنه...

چان توجهی به حرفش نکرد و سعی کرد یکی از دستاشو زیر زانو های هانا و اون یکی دستشو پشت هانا بذاره و بلندش کنه.

هانا عقب کشید :من میتونم راه برم... کمرت...

دیگه دیر شده بود و چان اونو بلند کرده بود و در حال چرخیدن به سمت در بود.

هانا با صدای ضعیف و سری که پایین انداخته بود حرفشو کامل کرد:

+ کمرت درد میگیره...

چان ایستاد و نگاهشو به چشمای هانا دوخت و باعث شد هانا هم نگاهش کنه...

اون هانارو همیشه با چشمای شیطون و لبای خندون دیده بود و این روی هانا رو نمیتونست تحمل کنه...

تو چشمای هم خیره بودن در حالیکه صورتاشون فقط چند سانتی متر از هم فاصله داشت...

چان با صدای بم و از نظر هانا آرامش بخشش حرفشو زمزمه کرد:

_ فقط چشماتو ببند...

She got me going crazy Vol. 1Donde viven las historias. Descúbrelo ahora