Part 74

142 29 26
                                    

هانا داشت توی لپتاپش عکسایی که از بک که تو اینترنت بود رو نگاه میکرد و اصلا حواسش به لبخند های غمگینی که گاه و بی گاه روی لباش شکل میگرفتن نبود...

لبخند هاش داشتن روی مخ کریسی که تموم مدت داشت تماشاش میکرد، رژه میرفتن و اون خیلی دوست داشت بدونه چیه که هانا رو انقدر احساساتی کرده...

خودکارش رو با شدت روی میز کوبید که باعث شد هانا از جا بپره به کریس نگاه کنه...

_ بیا اینجا!

+ بله؟

کریس یسری قوانین بینشون گذاشته بود...

هانا باید تمام خواسته هاشو بی چون و چرا اجرا میکرد...

بهش احترام میذاشت...

حرفی از بکهیون نمیزد و کریس اگه میفهمید باهاش تلفنی حرف زده یا همدیگرو دیدن، تو یه چشم به هم زدن بک اخراج میشد شوخی هم نداشت...

باید بهش تمایل نشون میداد و هروقت کریس ازش چیزی میخواست بدون پرسیدن علت، قبول میکرد...

در عوض هم کریس قول داده بود تا وقتی هانا نقششو خوب بازی کنه، بک اخراج نمیشه...

برای کریس اهمیت نداشت که هانا هیچ علاقه ای بهش نداره و مطمئنا ازش متنفره، اون فقط با دیدن هانای مطیع کنارش حس قدرت بهش دست میداد و دوست داشت بکهیون هم بدونه که هانا دیگه الان در اختیار کریس قرار داره...

_ بیا اینجا... کر شدی؟

هانا سریع از اون صفحه خارج شد و لپتاپش رو بست و از جاش پرید و سریع کنار کریس قرار گرفت:

+ بله؟

_ نزدیکتر.

هانا انگشتاش رو بین دستاش فشار داد و لبش رو گاز گرفت و آروم نزدیک شد...

وقتی در حدی نزدیک شد که دست کریس بهش برسه، کریس خم شد دست هانا رو گرفت و اونو بین پاهاش اسیر کرد که باعث شد هانا برای حفظ تعادلش دستاشو رو شونه های کریس بذاره...

_ وقتی بهت میگم بیا اینجا باید با همین سرعت بیای نه مثل حلزون فهمیدی؟

+ بله قر... بان...

با صدای ضعیفی گفت و سرش همچنان پایین بود...

_ سرتو بلند کن و با صدای بلند بگو.

هانا سریع سرشو بلند کرد:

+ بله قربان...

_ از این به بعد کریس صدام کن.

+ بله...

هانا بین پاهاش بود و دستاش روی شونه هاش بود و دستای کریس روی کمرش جا گرفته بود، درحالیکه به هم زل زده بودن...

هرکی اون صحنه رو میداد بدون هیچ تردیدی میگفت که اونا به هم حس هایی دارن...

درسته، اونا به هم حسایی داشتن...

She got me going crazy Vol. 1Donde viven las historias. Descúbrelo ahora