Part 66

202 38 40
                                    

بعد از چند دقیقه ای که به هم خیره مونده بودن هانا سرشو انداخت پایین، جفتشون نمیدونستن باید چیکار کنن و از کجا شروع کنن به حرف زدن، فضا داشت واقعا سنگین میشد...

+ بک...

_ بیا اینجا ببینم...

هانا سرشو بلند کرد و نگاهشو به بک داد:

+ چی؟

بک خم شد دست هانارو گرفت و به سمت خودش کشید...

+ بک...

_ جانم...

هانا ازش جدا شد و روبروش نشست:

+ بکهیون... من... تو...

نفس عمیقی کشید و چشماشو برای دوثانیه روی هم گذاشت...

نمیدونست چی بگه، از چی بگه؟ از نگرانیش بگه؟ یا از دلتنگیش؟ از عصبانیتش؟یا از دلخوریش؟

بک که وضعیت هانا رو میدید و میدونست که داره با خودش کلنجار میره دستشو برد جلو و دست هانارو گرفت...

چشمای هانا باز شدن و نگاهشو اول به دستاشون و بعد به چشمای بک داد...

اشک تو چشماش جمع شده بود...

بک با لبخند محوی گفت:

_ هرچی دلت میخواد رو بگو... قورتشون نده...

+ من فقط... بک من ازت دلخور بودم... من تورو با جیسو دیدم و...

بک چشماشو روی هم فشار داد...

+ اما... اما وقتی تورو اونجوری... اونجوری دیدم... بک... من...

اشکاش سرازیر شدن ولی به حرفاش ادامه داد:

+ بک اشکالی نداره اگه... اگه به دخترای دیگه هم... توجه نشون بدی... فقط... فقط...

اشکاش به هق هق تبدیل شدن:

+ دیگه اونجوری نشو... خواهش... خواهش میکنم...

آخرین قسمت جملش تو سینه بک گفته شد...

بک هانارو به سمت خودش کشید و بغلش کرد...

هانا بلافاصله دستاشو دور بک حلقه کرد و هق هق هاش تبدیل شدن به گریه های بی صدا...

_ هانا... متاسفم... باشه؟ لعنت به من... من... اوه خدای من... از وقتی با هم رابطه داریم همش دارم نگرانت میکنم... نمیخواستم اینجوری بشه قرار بود مراقبت باشم و اما حالا...

+ بک خفه شو...

_ نمیخوام ازم خسته بشی...

هانا ازش جدا شد و بهش نگاه کرد:

+ بیون بکهیون... من داشتم بخاطرت سکته میکردم و تو داری میگی ممکنه ازت خسته بشم؟

_ من متاسفم...

+ تقصیرتو نبود که اونجوری شدی...! پس چرا...

_ بخاطر اون نه... چانیول بهم گفت که تو توی اتاق بودی وقتی که جیسو داشت بهم نزدیک میشد و...

She got me going crazy Vol. 1Où les histoires vivent. Découvrez maintenant