بعد از چند دقیقه ای که به هم خیره مونده بودن هانا سرشو انداخت پایین، جفتشون نمیدونستن باید چیکار کنن و از کجا شروع کنن به حرف زدن، فضا داشت واقعا سنگین میشد...
+ بک...
_ بیا اینجا ببینم...
هانا سرشو بلند کرد و نگاهشو به بک داد:
+ چی؟
بک خم شد دست هانارو گرفت و به سمت خودش کشید...
+ بک...
_ جانم...
هانا ازش جدا شد و روبروش نشست:
+ بکهیون... من... تو...
نفس عمیقی کشید و چشماشو برای دوثانیه روی هم گذاشت...
نمیدونست چی بگه، از چی بگه؟ از نگرانیش بگه؟ یا از دلتنگیش؟ از عصبانیتش؟یا از دلخوریش؟
بک که وضعیت هانا رو میدید و میدونست که داره با خودش کلنجار میره دستشو برد جلو و دست هانارو گرفت...
چشمای هانا باز شدن و نگاهشو اول به دستاشون و بعد به چشمای بک داد...
اشک تو چشماش جمع شده بود...
بک با لبخند محوی گفت:
_ هرچی دلت میخواد رو بگو... قورتشون نده...
+ من فقط... بک من ازت دلخور بودم... من تورو با جیسو دیدم و...
بک چشماشو روی هم فشار داد...
+ اما... اما وقتی تورو اونجوری... اونجوری دیدم... بک... من...
اشکاش سرازیر شدن ولی به حرفاش ادامه داد:
+ بک اشکالی نداره اگه... اگه به دخترای دیگه هم... توجه نشون بدی... فقط... فقط...
اشکاش به هق هق تبدیل شدن:
+ دیگه اونجوری نشو... خواهش... خواهش میکنم...
آخرین قسمت جملش تو سینه بک گفته شد...
بک هانارو به سمت خودش کشید و بغلش کرد...
هانا بلافاصله دستاشو دور بک حلقه کرد و هق هق هاش تبدیل شدن به گریه های بی صدا...
_ هانا... متاسفم... باشه؟ لعنت به من... من... اوه خدای من... از وقتی با هم رابطه داریم همش دارم نگرانت میکنم... نمیخواستم اینجوری بشه قرار بود مراقبت باشم و اما حالا...
+ بک خفه شو...
_ نمیخوام ازم خسته بشی...
هانا ازش جدا شد و بهش نگاه کرد:
+ بیون بکهیون... من داشتم بخاطرت سکته میکردم و تو داری میگی ممکنه ازت خسته بشم؟
_ من متاسفم...
+ تقصیرتو نبود که اونجوری شدی...! پس چرا...
_ بخاطر اون نه... چانیول بهم گفت که تو توی اتاق بودی وقتی که جیسو داشت بهم نزدیک میشد و...
VOUS LISEZ
She got me going crazy Vol. 1
Fanfictionداستان یه دختر ایرانیه که برای اینکه مستقل بشه موقتا به کشور موردعلاقش، کره، مهاجرت میکنه و بعد از اتفاقاتی سر راه اکسو قرار میگیره درحالیکه اصلا اونارو نمیشناخته... پسرا کمکش میکنن تا شغل و درآمد ثابت تو شرکت داشته باشه و کلی اتفاقات خوب و بد برای...