Part 53

247 38 20
                                    

با اینکه هیچ تعهدی بینشون نبود، بوسه اولشون هم نبود... قبلا هانا بوسیده بودتش اما برای اینکه سردرد بک خوب بشه...

این بوسه فرق داشت مگه نه؟

بک بعد از مدت ها که خودشو نگه داشته بود الان کنترلشو از دست داده بود... اون نمیتونست بشینه و فقط به حرکت لبای هانا که داشت از بی توجهی بک گلایه میکرد نگاه کنه...

اگه اونکارو نمیکرد حتما قلبش از نیاز وایمیستاد...

چشماشون بسته شده بود و هیچکدومشون جرعت جدا شدن رو نداشتن...

بک از نیاز و هانا از شوک...

لب بالایی هانا بین لبای بک بود و بک با لبای لرزونش نگهش داشته بود بدون هیچ حرکتی...

بالاخره ازش جدا شد و چشماشونو باز کردن:

_ باعث میشی کنترلمو از دست بدم...

همچنان به هم خیره بودن هانا نمیتونست حرفی بزنه... این یه بوسه ساده بود و چرا باید هانا قلبش اونجوری میتپید؟ چون خیلی یهویی بود، مگه نه؟

+ دوباره اونکارو کردی؟ کارهای یهویی؟

بک لبخندی زد: ببخشید...

سرجاهاشون دراز کشیدن و با گفتن شب بخیری به خواب رفتن...

درواقع فقط هانا خوابید...

وقتی بک صدای نفس های منظم هانا رو که خبر از خوابیدنش میدادن رو شنید از جاش بلند شد و سمت هانا رفت... پتو رو از روش کنار زد و دستاشو زیر زانوها و گردنش برد و اونو بلند کرد...

چن با خودش چه فکری کرده بود که اجازه داده بود هانا رو زمین بخوابه؟

هانا رو روی تخت گذاشت و روش پتو داد... خودش هم تو جایی که با بوی عطر ملایم هانا پر شده بود به خواب رفت...

خوشحال بود که از دل هانا درآورده بود و خودش هم دیگه ناراحت نبود چون فهمیده بود هانا منظوری نداشته و به خودش قول داد که دیگه از اون ناراحت نشه...

اون انقدر مهربون بود که بک رو قضاوت نکرده بود و ازش توضیح خواسته بود...

اون انقدر خوب بود که وقتی بک بوسیدش با این که هیچ تعهدی بینشون نیست، پسش نزد...

اون باید قبول میکرد که هانا با بقیه دخترا فرق داره با یه بوسه قلبش تند نمیزنه و یا حس بدی بهش دست نمیده...

اون پیچیده بود...

آره هانا پیچیده بود...

گاهی انقدر با بک خوب بود که بک تو آسمونا پرواز میکرد و گاهی جوری بهش بی توجهی میکرد که بک دلش میخواست داد بزنه...

ینی باید بهش اعتراف میکرد؟

نمیشد یکم دیگه هم صبر میکرد؟

الان زیاد شرایط درست نبود و بک از حس هانا زیاد مطمئن نبود...

اگه ردش میکرد چی؟

علاوه بر اینکه قلبش میشکست، دیگه به دوستیشون هم نمیتونستن مثل قبل ادامه بدن...

شاید باید با یکی مشورت میکرد...

سوهو هیونگ مناسب بود، آره؟ یا سهون؟ از اونجایی که با هانا صمیمی بودن...

خجالت میکشید به کسی بگه عاشق شده...

اولین بارش بود و نمیدونست باید چجوری باهاش برخورد کنه...

اولا فکر میکرد زیاد جدی نیست و فقط دلش میخواد با هانا وقت بگذرونه؛ اما بعد از یه مدت فهمیده بود که به وقت گذرونی قانع نیست و دلش میخواد چشمای هانا فقط بک رو ببینه...

یعنی امکان داشت؟ اوه خدای من...

اون واقعا هانا رو میخواست...

صبح که شد، هانا کش و قوسی به کمرش داد و جای تعجب داشت که با اینکه رو زمین خوابیده بود اما جاییش درد نمیکرد درواقع خیلی هم راحت خوابیده بود...

چشماشو باز کرد و خودشو روی تخت دید:

+ من اینجا چیکار...

خم شد و پایین تختو نگاه کرد که با جای خالی بک روبرو شد...

لبخند روی لباش نشست:

+ پسره ی احمق...

خودشو از تخت جدا کرد و به سمت دستشویی قدم های سست برداشت...

چشماش هنوز کامل باز نشده بودن...

دستشو گذاشت رو دستگیره و درو باز کرد...

داخل شد و درو بست و وقتی سرشو بلند کرد...

اوه شت...

She got me going crazy Vol. 1Donde viven las historias. Descúbrelo ahora