Part 77

136 33 12
                                    

زمان از حرکت ایستاد...

انگار نه انگار که همین چند دقیقه پیش جفتشون درحال اشک ریختن و داد زدن بود...

مثل اینکه فرشته ای روی زمین اومده بود و هانا و بک رو با خودش به اوج آسمون ها برده و اونا رو وسط بهشتی گذاشته بود که مردم ازش حرف میزدن...

اونا حتی برای یه لحظه هم که شده میتونستن صدای رودخونه ها و جیک جیک پرنده های بهشتی رو بشنون...

مگه مهم بود که اونا توی دسنشویی بودن یا روی کاناپه گرم تو یکی از بهترین جاهای سئول؟

آرامش محض برای چند لحظه...

لعنت بهت هانا...

تو که نمیخوای بخاطر علاقه ی کوفتیت زندگی بک رو بهم بریزی؟

ارزششو نداره دختر... ارزش نداره بخاطر عشقت اونو تو خطر بندازی...

بک سنی نداره میتونه خیلی زود فراموشت کنه، تو هم سنی نداری...

این فقط یه عشق بچگونست نذار این بچه بازیا زندگی یه نفر رو به بازی بگیره...

تو قرار بود ازش دوری کنی اما الان داری بهش امید میدی...

تو که انقدر خودخواه نبودی دختر...

محض رضای خدا برای یک بارم که شده کاری رو بکن که دوست نداری...

کیو دیدی که به عشق اولش برسه؟

عشق اول برای نرسیدنه...

و تو اون عشق اولی که بک بهش نمیرسه، همونطور که تو بهش نمیرسی...

قدم اول رو بردار و شجاعت به خرج بده این به نفع همست...

فقط کافیه لب های کوفتیتو ازش جدا کنی اینجوری نیست که لباتون رو به هم دوخته باشن...

اینا حرف هایی بود که با بی رحمی تو سرش تکرار میشد و هانا هیچ ایده ای نداشت که اون صداها از کجا تو گوشش زمزمه میشن اما به درست بودنشون باور داشت...

هانا با خودش گفت: بکهیونا... منو ببخش... چاره ی دیگه ای ندارم... اگه عشق من بهت آسیب میزنه... من ازت میگیرمش...

لباشو از لب های بک جدا کرد و چشماشو باز کرد و منتظر موند تا اون هم چشماشو باز کنه...

با باز کردن چشم های بکهیون نگاه هاشون به هم دوخته شد:

+ بک... بیا همینجا تمومش کنیم... عشق ما از همون اولم اشتباه بود...

و تموم شد...

تموم امید های بک توی دلش خراب شدن...

تموم رویاهایی که ساخته بود نابود شدن...

هانا دست خونی بک رو ول کرد و خواست بلند شه که بک مانعش شد:

_ تو... داری... شو... شوخی... می... میکنی... م... مگه... مگه نه؟

She got me going crazy Vol. 1Onde histórias criam vida. Descubra agora