Part 60

209 44 22
                                    

کیونگ: وات د هل؟

سهون: امکان نداره...

سوهو: اوه کای حس میکنم اوقات بیکاریت جادوگری یاد میگیری...

بک چشماشو روی هم فشار داد و نفس عمیقی کشید...

دوباره ته بطری به سمت کای و سرش به سمت بک افتاده بود...

هانا: کای جرعت داری مسخره بازی در بیار و کارای سخت بگو...

کای دستاشو به حالت تسلیم بالا آورد:

_ من فقط یه سوال ساده ازش میپرسم...

بک: زودتر سوالتو بپرس میخوام بخوابم.

هانا نگاه نگرانشو به بک و بعد به کای داد...

کای خمیازه ای کشید و بعد پاپ کرنی توی دهنش گذاشت و بعد دستشو سمت دهنش برد به طوری که یعنی توی دستش میکروفون داره و بعد:

_ بیون بکهیون... شما چه حسی به هانا دارین؟

و بعد میکروفون خیالیش رو به سمت بک برد...

همه جا رو سکوت فراگرفته بود...

همشون از احساس بک به هانا خبر داشتن چون اون زیادی تابلو بود اما هانا که اینو نمیدونست، پس چرا کای همچین سوالی رو پرسیده بود؟

علت دیگه ای جز اینکه میخواست بک رو اذیت کنه و اونو جلوی هانا خجالت زده کنه داشت؟

هانا سرشو به طرف عقب خم کرد و بعد از نفسی که گرفت نگاهشو به کای داد:

+ کای... این چه سوال احمقانه ایه که...

بک: من عاشقشم...

هانا حرفشو قورت داد و با دهن باز برگشت و به بک نگاه کرد...

بک بدون هیچ نگاهی بلند شد و با گفتن شب بخیری به سمت تختش قدم برداشت، روش خوابید و پتو رو تا بالای ابروهاش کشید...

کای از عصبانیت دندوناشو روی هم فشار میداد، اون انتظار همچین جوابی از بک نداشت و فکر میکرد بک جواب نمیده و اون دوباره میتونه اذیتش کنه اما در کمال ناباوری اون جواب داده بود...

بدون حرفی به سمت در حرکت کرد و درو بست...

کیونگ و سهون هم خیلی آروم و با ملاحظه نگاهشونو از هانا و سوهویی که خشکشون زده بود گرفتن و از اتاق خارج شدن...

بعد از چند دقیقه سوهو رو به هانا کرد و آروم گفت:

_ میتونی بری بخوابی هانا دیروقته...

+ هیونگ... تو برو... من پیشش میمونم... حالش خوب نیست...

_ مجبور نیستی من میتونم...

+ میخوام پیشش باشم...

هیونگ بعد از بوسه ای که روی موهای هانا زد از اتاق خارج شد و هانا و بک رو تو اتاق تنها گذاشت...

She got me going crazy Vol. 1Where stories live. Discover now