Part 76

133 32 19
                                    

اینبار بک بود که اشک میریخت...

در طی چهار روز و مخصوصا یک ساعت پیش اونقدری فشار رو تحمل کرده بود که الان داشت فوران میکرد...

گریه و بعد هق هق هاش شروع شدن و هانا با حس لرزیدن بک ازش جدا شد و با گریه به بک نگاه کرد...

لعنت بهش... بک جوری گریه میکرد که هم تنش میلرزید و هم لباش...

+ بک...

جوابی نگرفت و برای همین صورت بک رو با دستاش گرفت:

+ بک توروخدا گریه نکن...

_ چرا؟ هانا چرا اینکارو کردی؟ ما که باهم خوب بودیم... ما... ما... تو... بهم... بهم گفتی دوستم داری هانا...

با هق هق اینارو میگفت و گریه ی هانا بیشتر شدت میگرفت...

+ بک... توروخدا... اینجوری نکن... من... من...

هانا ادامه جملش رو تو دلش گفت: هنوزم دوستت دارم حتی بیشتر از قبل...

_ تو خودت گفتی رابطت با کریس امکان پذیر نیست...

+ بکهیون...

_ هانا من دوستت دارم... عاشقتم خب؟ ببین... مگه اون چی داره که...

+ بک... خواهش میکنم ادامه نده... داری میلرزی...

_ مگه مهمه؟؟؟

دستای هانارو پس زد و از جاش بلند شد و درحالیکه داد میزد ادامه داد:

_ مگه مهمه که دارم میلرزم؟ من دستای اون کثافت رو رو بدنت دیدم... شنیدم که پدر لعنتیش تورو دوست دخترش معرفی کرد... مگه لرزیدن من اهمیت داره؟ من... من... من دیدم که تو هیچ مخالفتی باهاش نکردی...

صداش رو بالاتر برده بود و حرفش رو با کوبیدن دستش به آینه تموم کرد و خون از دستاش سرازیر شد...

+ بک...

بک سر خورد و رو زمین نشست...

هانا ترسیده به سمتش دوید و کنارش زانو زد و دستش رو تو دستاش گرفت:

+ خدای من... بک... تو چیکار کردی...

دوباره شروع کرد به اشک ریختن...

+ چه بلایی سر دستای خوشگلت آوردی...

بک در حد مرگ ازش عصبانی بود اما لعنت بهش که انقدر هانا رو دوست داشت که حتی نمیتونست دستشو پس بزنه و تحمل اشکاش براش غیرممکن بود...

هانا دست و پاشو گم کرده بود و این قیافه کسی نبود که یه نفر دیگه رو دوست داره...

دستاش میلرزید و بک داشت تموم عکس العملاشو میدید و به عالم و آدم لعنت میفرستاد که چرا نمیتونه بفهمه اگه هانا دوسش داره پس چه مرگشه؟

دست بک رو تو دستاش گرفته بود و به سینش فشار میداد:

+ بک... الان چیکار کنم؟ داره از دستات خون میره... من... اگه دستات دیگه مث قبل خوشگل نشن... اگه... اگه نتونی باهاشون پیانو بزنی... من جواب بقیه رو چی بدم؟ همش تقصیر منه... بکهیون... تو درد داری مگه نه؟

بک نتونست پشت سر هم حرف زدنای هانا رو تحمل کنه بدون شک اگه ادامه میدهد از استرس همونجا بیهوش میشد...

دست هانارو کشید و پرت شدن هانا تو بغلش همزمان شد با برخورد لب هاشون به هم...

*****

پ.ن: چه خبره امروز... از این حجم از فعالیت امروز من تعجب نکردین؟ آیا ایمان نمیارین؟😂

She got me going crazy Vol. 1Where stories live. Discover now