Part 42

226 47 13
                                    

سوهو هانا رو کنارش نشوند و اون بعد از صبح بخیری که با چاشنی لبخند تحویل پسرا داد نگاهشو بین همشون چرخوند...

سوهو: امممم... کی میره برای هانا صبحانه بیاره؟

سهون و کای با هم از جا پاشدن و با هم جمله "من میارم" رو گفتن... نگاه همه به سمتشون سر خورد...

سوهو که اشتیاقشون رو دید خواست یکم اذیتشون کنه :بشینین... چان... تو برو بیار...

چان نگاهی به هانا انداخت... هر وقت هانا رو میدید یاد اون تپش های قلبش میفتاد و خدارو شکر میکرد که تونسته بود خودشو کنترل کنه و خرابکاری نکرده بود...

هانا دست چان رو گرفت و نیم خیز شد :نه هیونگ... خودم میارم...

و بعد به سمت بقیه نگاه کرد :شما ادامه بدین... من الان...

چان دستشو گذاشت رو شونه هانا و اونو نشوند:

_ لازم نکرده خودم میارم... هرچی باشه من بیشتر میدونم چی برات مفیده و قوی ترت میکنه... درسته که زیاد کار سختی انجام نمیدی چون نونا حواسش بهت هست دیگه، مگه نه؟

لعنت... چان داشت عصبانیتش از سخت کارکردن هانا رو جلوی جمع بهش گوشزد میکرد و هانا هر لحظه ممکن بود سرشو به میز بکوبه...

کیونگ: اوه آره... ولی بالاخره باید خوب غذا بخوره.

چان بعد از اینکه به طور کامل مهمون چشم و ابرو کردن های هانا شد سمت سلف راه افتاد تا برای هانا صبحانه مقوی ای بیاره...

هانا یهو انگار که برق گرفته باشدش برگشت سمت سوهو و پرسید: هیونگ... بک کجاست؟

کای: یاااا... آرومتر، خواب بودم...

سوهو: کای میگه بیدارش کرده و اون بیدار نشده...

کیونگ: طبق معمول خواب مونده و باید به زور بیدارش کرد...

سهون: اون همیشه از هممون دیرتر بیدار میشه.

هانا از سر میز بلند شد: من میرم بیدارش کنم... نمیشه که صبحانه نخوره و بدون صبحانه تمرین کنه...

کای: یااااا... چرا تو میری؟ خودش بیدار میشه... اصلا تو بشین خودم میرم.

هانا: نه کای... زود برمیگردیم...

و سریع به سمت پله ها دوید...

چان رسید کنار میز: هانا کجا غیبش زد؟

کای: اشتهام کور شد.

کیونگ: رفته بکو بیدار کنه... واااااه... اون یه روز از مهربونی میمیره.

سهون: کاش من جای بک بودم و به جای بیدار شدن با لگدهای تو با صدای هانا بیدار میشدم...

سوهو خندید: پس یادت باشه یه روز دیر بیدار بشی تا هانا رو بفرستیم بیدارت کنه.

چان: اوه هیونگ... احتمالا اون انقدر افتضاح نقش خوابیدن رو بازی میکنه که هممون لو میریم...

سهون: یااااا...

هانا دم در اتاق بک رسید و برای اولین بار در زد، اما جوابی نشنید؛ اوه بک واقعا خوابش سنگین بود... وارد شد و نگاهشو به سمت تخت بک داد...

بک مثل بچه گربه های کوچولو روی تختش مچاله شده بود و پتو رو روی خودش کشیده بود.

هانا لبخندی زد و به سمت تخت بک قدم برداشت:

+ ای خوابالو...

نزدیکش شد و کنارش ایستاد. بک اخمی روی صورتش بود و لباش نیمه باز مونده بود...

+ نگاش کن چه اخمی هم کرده...

صداش رو یکم بلندتر کرد تا بک بشنوه:

+ هی... بیدار شو... اخم بهت نمیاد...

درحالیکه بهش نزدیک میشد تا پتو رو از روش کنار بزنه گفت: باید صبحانه بخوریم... بدون صبحانه...

حرفش رو با دیدن آبنباتی که تو دستای بک بود تمام کرد...

بک جوری آبنباتو تو دستاش نگه داشته بود و به سینش چسبونده بودش که انگار شیشه ی عمرشه و اگه اون نباشه زنده نمیمونه...

هانا پلکی زد: هی بک... تمام... تمام شب این تو دستت بوده؟ چرا نخوردیش؟

کنارش روی تخت نشست و دستشو سمت دستای بک برد تا با لمس کردنش بیدارش کنه و هم اون آبنبات رو از دستش جدا کنه...

وقتی دستای بک رو گرفت چشماش گرد شدن...

***********************************************************************

پ.ن: سال نو مبارک.

She got me going crazy Vol. 1Onde histórias criam vida. Descubra agora