Part 26

255 39 0
                                    

+ هیونگ از این به بعد حواسش بهت هست تا از کسی نترسی و بتونی جواب همه رو بدی هوم؟ تا هیونگتو داری نیازی نیست کسی دیگه باهات مهربون باشه پس دیگه نبینم اینا آویزون باشن خب؟

به لب های هانا اشاره کرد و موهاشو به هم ریخت

_ معلومه... من فقط هیونگمو نیاز دارم و البته بکی. دیگه دیگه به هیچکی نیاز ندارم... البته از لبای کیونگ هم که نمیشه گذشت و همینطور کای هم سرگرم کنندست و سهون... اون واقعا به کمک من نیاز داره... واقعا چه دوستای خوبی پیدا کردم حس میکنم نمیتونم ازتون جدا شم... اووووم... چانیول هم زیاد آدم بدی نیست هیونگ... وقتی سردم بود منو بغل کرد...

+ ما تقریبا هفت ساله که همو میشناسیم و خب هرکدوم از بچه ها خصوصیات خوب خودشونو دارن فقط بعضیا مثل بکهیون زیادی نشونش میدن و بعضیا مثل چانیول کمتر...

بعد از درد و دل سرپایی که داشتن سوهو تصمیم گرفت که هانا رو ببره پیش استایلیست تا هرچه زودتر به کارش مشغول شه، به هرحال هانا که هرروز نمیتونست بازیگوشی کنه و شبا تو تخت بک خوابش ببره. اون نیاز داشت تا یه اتاق مستقل با حقوق ثابت داشته باشه مگه واسه همین نبود که به کشور مورد علاقش پا گذاشته بود؟

اون واقعا هیچ ایده ای از کاری که قرار بود بهش بدن نداشت... نمیدونست یه دستارِ دستیارِ استایلیست دقیقا چه کارایی میکنه. ممکن بود یه روز ازش خواسته بشه کل اتاقو تمیز کنه و یه روز ازش بخوان که براشون قهوه ببره و این باهوش بودن خودشو میرسوند اگه میتونست روی کارش خیلی دقیق باشه تا بتونه تمام کارو یاد بگیره و دیگه فقط یه دستیارِ دستیارِ استایلیست ساده نباشه...

اون حتی واسه اولین حقوقش نقشه هم کشیده بود. اول از همه میخواست یه چیزی واسه بکی بخره چون اون هم مطمئنا مثل خودش از هدیه گرفتن خیلی خوشش میومد. وقتی بکی انقدر باهاش خوبه چرا اون باهاش خوب تر نباشه؟ و اوه... البته که کادوی هیونگشو یادش نمیرفت و حتما یه چیزی برای اون داشت...

                                             **************************

_ اینجاست؟

+ اوهوم... آماده ای؟

هانا یه نگاهی به در اتاقی که درش بسته بود کرد. اون واقعا هیچ ایده ای نداشت که پشت اون اتاق چی در انتظارشه...

_ هیونگ... بک نمیاد؟

+ بهم گفته خبرش کنم اما میدونی اون وکالیسته و باید سخت تلاش کنه؛ بازم اگه بخوای بهش زنگ میزنم. گوشیشو درآورد اما هانا دستشو گذاشت رو دستش و بعد از یه نفس عمیق با آرامش نگاهش کرد

_ نه هیونگ... من از پسش بر میام، مگه نه؟

هانا همیشه دنبال تایید از طرف اونایی بود که بهشون اعتماد کامل داره. هروقت حس میکرد داره بد پیش میره کافی بود کسی که اون قبولش داره بهش اطمینان بده، جوری مطمئن میشد که انگار فقط واسه همین کار به دنیا اومده و تا ته اون کار رو میرفت... خب هانا قبلا از طرف بک تایید شده بود والان نیاز داشت تا از طرف هیونگش هم حس اطمینان رو دریافت کنه...

She got me going crazy Vol. 1Donde viven las historias. Descúbrelo ahora