Part 43

235 46 14
                                    

 دستای اون واقعا داغ بودن...

هانا اول فکر کرد که شاید بخاطر اینکه اون تمام شب آبنبات رو تو دستش گرفته دستاش عرق کردن و برای همین داغن اما سریع دستشو سمت پیشونی بک برد و اوه خدای من... بک داشت توی تب میسوخت...

+ خدای من...

سریع پتو رو از روی بک کنار زد و داشت فکر میکرد که چیکار باید بکنه؟

خب اون باید سریع میرفت و به هیونگش خبر میداد...

درسته که اصلا دلش نمیخواست بک رو تو این شرایط تنها بذاره اما خب باید یکی خبردار میشد و کمکش میکرد...

به سمت در رفت و وقتی در رو باز کرد خانم مین و هه جی رو دید که داشتن از راهرو رد میشدن...

دستشو گذاشت جلوی دهنشو سریع به اتاق برگشت...

+ لعنت به همتون...

دستشو سمت شلوارش برد اما لعنت گوشیشو با خودش نیاورده بود چون اصولا صبحا نیازی بهش نداشت...

+ آاااه... خدایا دارم دیوونه میشم...

چطوره از گوشی بک استفاده میکرد؟

گوشیش رو پیدا کرد اما شت اون رمز داشت و بک اعتقادی به تاچ نداشت...

نشست رو زمین و سرش رو تو دستاش گرفت و موهاشو کشید...

نگاهش به سمت بک چرخید...

+ دقیقا داری چه غلطی میکنی هانا؟ تو که نمیخوای مثل ترسوها فقط وایستی و نگاه کنی تا بک جلوت از داغی ذوب بشه؟

به سمت بک حرکت کرد: خدایا... باید چیکار کنم؟

روی بک خم شد و دستاشو دور صورت داغ بک قاب کرد:

+ آخه تو چت شد بک؟ دیشب که حالت خوب بود... نکنه لباسات نازک بودن و سرما خوردی؟ احمق... عوض اینکه انقدر به من فکر کنی باید به خودت فکر میکردی...

آخه بک دیشب کاپشنشو درآورده بود و به زور تن هانا کرده بود. از نظر اون هانا لباسای گرمی نپوشیده بود و بک از سرما بدش نمیومد...

+ دارم از عذاب وجدان میمیرم بک...

خم شد و پیشونی داغ بک رو بوسید...

+ همش تقصیر من بود...

و بعد سریع خودشو جمع و جور کرد. اگه قرار بود فقط وقتشو وقف معذرت خواهی و پشیمونی کنه، بک حالش بدتر میشد... اون نمیدونست چیکار کنه و خدارو شکر کرد که لپتاپ بک رمز نداشت و تونست واردش بشه...

گوگل رو باز کرد و "چگونه تب را پایین بیاوریم؟" رو تایپ کرد اما سریع چیزی رو که تایپ کرده بود پاک کرد و "چگونه بدون استفاده از قرص و دارو تب را پایین بیاوریم؟" رو جایگزینش کرد... سرچ رو زد و سرسری چیزایی که نوشته بود رو خوند و خاموشش کرد .

She got me going crazy Vol. 1Donde viven las historias. Descúbrelo ahora