Part 54

225 42 18
                                    

بک با بدنی لخت که فقط یه حوله کوچیک دور کمرش پیچیده بود، جلوش ظاهر شد...

چشمای جفتشون از تعجب گرد شد و هانا سریع برگشت که از اونجا بره بیرون؛ اما انقدر هول شده بود که بدون اینکه درو باز کنه رفت توی در و از شانس بدش میخ بدون پوششی که روی در زده شده بود به پیشونیش خورد و صدای ناله هانا تو دسشویی پیچید:

+ آاااااااااااااخ...

بک سریع به سمتش دوید و اونو چرخوند به طرف خودش...

هانا میترسید آسیب جدی ای دیده باشه و بک با دیدنش هول کنه برای همین سرشو بلند نمیکرد...

_ هانا... ببینمت...

+ بک، من خوبم...

_ سرتو بلند کن ببینم چی شد!

+ بک من...

_ مگه با تو نیستم؟

بکهیون نذاشت ادامه حرفشو بزنه و سرش داد زد و بعد بهش نزدیکتر شد و با بدنش بدن هانا رو به در چسبوند...

دستشو برد زیر چونه هانا و سرشو بلند کرد و با دقت نگاهش رو روی زخم پیشونی اون زوم کرد:

_ ببین با خودت چیکار کردی دختر...

هانا نفسشو تو سینش حبس کرده بود و فقط به صورت بک نگاه میکرد...

خدای من اون کاملا بهش چسبیده و هانا اصلا دلش نمیخواست بک دوباره تحریک بشه اما... واقعا نگرانیش این بود؟ چون بک خیلی ریلکس نشون میداد و انگار اصلا قرار نیست تحریک بشه، ولی هانا چطور؟

بک فقط با پوشش یه حوله کوچیک دور کمرش بهش چسبیده بود و اون میتونست قطره های آبی که از بدن بک سر میخوردن رو ببینه...

بک موهای هانا رو پشت گوشش کنار میزد و جوری زخمش رو فوت میکرد که انگار اصلا حواسش نیست چجوری به هانا چسبیده...

_ باید روش ضدعفونی کننده بزنیم و بعدش با یه چسب زخم روش رو بپوشونیم.

اینو گفت و از هانا جدا شد و به طرف جعبه کمک های اولیه رفت.

هانا نفسشو بیرون داد و دستشو گذاشت رو قلبش و تو ذهنش گفت: چت شده... یکم آرومتر... الان از تو قفسه در میای و میفتی زمین.

با دیدن بکی که داشت به سمتش میومد صاف ایستاد و دوباره نفسشو تو سینه حبس کرد...

بک همینطور که بهش نزدیکتر میشد، با گوش پاک کن مواد رو به پیشونی هانا میزد:

_ ممکنه یکم درد...

با "آخ" ای که هانا گفت سریع دستشو برداشت و نگاهشو به چشمای هانا داد و نگاهاشون به هم گره خورد...

بک اونیکی دستشو کنار سر هانا روی در گذاشت و صورتش رو به صورت هانا نزدیکتر کرد...

دل تو دل هانا نبود... لباشو از هم باز کرده بود و قلبش تو سینه داشت خودشو به دیواره های قفسش میکوبید...

بک هرلحظه بهش نزدیک تر میشد و بدناشون بیشتر به هم میچسبید...

حالا دیگه هانا چشماشو نیمه بسته نگه داشته بود و به لبای بک خیره بود...

لبای بک مقابل لبای هانا رسید و نفساشون با نفس های هم قاطی شد...

بک چند ثانیه تو همون حالت موند و بعد دوباره نگاهاشون تو چشمای هم گره خورد...

بک لباشو آورد بالاتر و کنار زخم پیشونی هانا رو عمیق بوسید و بعد چسب زخم رو روی زخمش گذاشت؛ ازش جدا شد و با گفتن بیا بریم بیرون صبحانه بخوریم از دستشویی خارج شد و هانایی که هنوز جرعت باز کردن چشماش رو پیدا نکرده بود، نفسشو با شدت بیرون داد:

+ خدای من... دارم بیماری قلبی میگیرم...

دستشو گذاشت روی زخمشو لبخندی زد:

+ بک تو خیلی خوبی...

و بعد از شستن دست و صورتش از دستشویی خارج شد...

صبحانه رو خوردن و قرار شد که برگردن به خوابگاه چون روزهای تعطیل هر شش نفرشون که الان شده بودن هفت نفر با هم وقت میگذروندن...

در حین خوردن صبحانه چن کلی سوال از هانا راجب خودش پرسیده بود و هانا همشون رو با حوصله جواب داده بود...

هر موقع که چن میخواست یه جورایی به هانا بفهمونه که بک دوستش داره و راجب بک از هانا سوال بپرسه، مهمون لگد های بک از زیر میز شده بود و ساکت شده بود...

هانا از چن کلی تشکر کرد و سمت کلاه و ماسکش روی کاناپه راه افتاد...

بک ماسک و کلاه هانا رو روی سر و صورتش مرتب کرد و بعد کاپشنشو تنش کرد...

+ اوه خدای من، بک... تو اون روزو فراموش کردی؟

_ نه هانا فراموش نکردم... من کاپشن چن رو میپوشم تو هم مال منو بپوش...

+ از دست تو...

چن نزدیک شد: هانا کدوم روز؟

هانا نگاهشو به چن داد: اون روز بک کاپشنشو درآورد و داد به من تا من سرما نخورم و فرداش...

_ یااااا... یاااااا... یاااااا... هانا نگو!

+ فرداش سرما خ...

بک پرید رو هانا و دستشو گذاشت جلوی دهنش و هانارو در حالیکه تو بغلش وول میخورد به سمت در برد.

درحالیکه از خونه خارج میشد و هانا رو با خودش میکشوند رو به چن داد زد:

_ هی چن... ممنون برای همه چی... بعدا میبینمت...

و بعد از کلی تو سر و کله هم زدن به خوابگاه رسیدن...

She got me going crazy Vol. 1Where stories live. Discover now