Part 56

241 41 12
                                    

چشمای بک گرد شد... وات د هل؟ هانا اعتراف کرده بود؟ یا اینم یکی از همون دوستت دارمای معمولی که به همه میگفت بود؟

بک مطمئن نبود که الان باید چه عکس العملی نشون بده...

هیچکاری نکرد و فقط پشت هانارو نوازش کرد...

هانا هم خداروشکر میکرد که بک عکس العملی نشون نداده...

درواقع اون اصلا هیچ فکری راجب حرفی که زده بود نکرده بود و از دهنش پریده بود...

اگه یه دختر دیگه به بک این حرفو میزد اون خیلی راحت میتونست بفهمه که اون دختر عاشقش شده اما هانا فرق داشت... باید مطمئن ترش میکرد...

ازش جدا شد:

_ من میرم دستشویی تو میتونی راحت لباساتو بپوشی... بعدش میام موهاتو با سشوار خشک میکنم باشه؟

داشت از روی تخت بلند میشد که:

+ بک... تنهام نذار... هر وقت پیشم نیستی یه اتفاقی برام میفته... من از کنار تو نبودن... میترسم...

پاهای بک شل شد و روی تخت نشست درحالیکه تو چشمای هانا خیره شده بود...

خدای من... هوا داشت براش گرم تر میشد...

حرفای هانا... جوری که بهش نگاه میکرد... جوری که فقط با یه حوله روبروش نشسته بود و داشت از ترسش از نبودن بک میگفت...

همه اینا نفس کشیدن رو برای بک سخت و سخت تر میکرد...

انگار یه جاذبه ای بینشون بود و داشت اونو به سمت هانا هل میداد...

یه لحظه دیگم هانا رو بدون لباس و فقط با یه حوله میدید کنترلش رو از دست میداد...

_ لعنت بهت هانا...

اینو گفت و چشماشو بست و دستشو سمت لباسای هانا برد و در عرض چند ثانیه همشون رو تنش کرد...

چشماشو باز کرد اما فرقی کرده بود؟

نه... اون بخاطر دیدن بدن لخت هانا نبود که نمیتونست نفس بکشه بلکه بخاطر خود هانا بود...

چشماشو روی هم فشار داد و چند بار با مشت زد روی قلبش:

_ چرا نمیتونم نفس بکشم؟

هانا بهش نزدیک شد و با نگرانی بهش خیره شد:

+ نمیتونی نفس بکشی؟

فوتی رو صورت بک کرد:

+ الان بهتر شد؟

بک هیچ حرفی نمیزد، فقط تو چشمای رنگین کمونی هانا خیره شده بود...

نگاه هانا رو دکمه های پیرهن بک افتاد:

+ آااااه... بک همش بخاطر این دکمه هاست.

دستاشو سمت دکمه های بک برد و دو دکمه اولش رو باز کرد... اون واقعا قصد جون بک رو کرده بود؟

She got me going crazy Vol. 1Where stories live. Discover now