خونهی جونگین دیگه خونه نبود. یه اپارتمان توی بالاترین طبقهی یه ساختمون ۱۳ طبقه بود.
اون شخصا از جایی که خونهی جونگین بود خوشش نمیومد برعکس جایی که خودش زندگی میکرد که حیاط و ایوون زیبایی داشت.
اهمیت نداشت. اونا تو قلب شهر بودن.
لحظهای که قدم به داخل گذاشت، پسر دستش رو گرفت و به سمت اشپزخونه بردش، و به کابینت بالایی اشاره کرد.
به سمت معشوقش که با کمرویی بهش لبخند میزد و یه دستش پشت گردنش بود نگاه کرد.
اون کابینت به طور نصفه از نودل اماده و بستههای سیریل پر بود. و بقیهاش خالی بود. "جدا؟"
پسر جوونتر با یه چهرهی گناهکار نگاهش کرد و شونه بالا انداخت. "تو الان حتی از نظر اقتصادی کشمکش نداری که بخوای انقدر بیپول باشی."
"وقت ندارم که غذا درست کنم." جونگین دفاع کرد.
"این چیزیه که تو باهاش شکم پسرت رو سیر میکنی؟ حتی نمیتونی یکم غذای واقعی بیاری خونه؟"
"وقت ندارم."
به جوابش نیشخند زد و به پایین خم شد تا هم قد پسر بشه. "میخوای با من بیای بریم خرید؟"
"با دد؟" تئو پرسید، سرش به یه طرف کج شد.
"همم،" کیونگسو مکث کرد، یه بار دیگه به پسر جوونتر نگاه کرد که منتظر جوابش بود. "اون سرش شلوغه."
"سرم شلوغ نیست." جونگین فورا جواب داد.
"از ددت خداحافظی کن." کیونگسو پسر جوونتر رو ایگنور کرد و پسر رو به سمت در برد.
تئو کاری که بهش گفته شد رو انجام داد، و همونطور که میرفت بیرون برای پدرش بعنوان خداحافظی دست تکون داد.
یکم برای جونگین احساس تاسف کرد اما هنوز بابت یکم پیش ناراحت و ناامید بود.
به عنوان یه مرد باهوش، جونگین میتونست زیادی خنگ باشه، از نظر اجتماعی، حداقل.
اون منشی زشت واضحا سعی میکرد برای توجهش رقابت کنه و جونگین هیچ مشکلی باهاش نداشت.
اون بچ توی نگه داشتن دوتا رو توی یک زمان خوب بود.
کاملا ازش متنفر بود.
رفتن به سوپرمارکت مغزش رو از مشکل برای مدتی دور کرد. هل دادن چرخ دستی به همراه پسری که توش بود باعث میشد حس بهتری داشته باشه.
تئو به کلی چیز اشاره میکرد و براشون جیغ میزد. باید همش یه چیز میخورده که برای اسنکای غیر اشنا هیجانزده میشد، که بعضیاشون زیادی معمول بودن.

YOU ARE READING
taeoh's plan
Fanfictionکاپل اصلی: کایسو ژانر: رمنس، زندگی روزمره، فلاف و شاید کمی اسمات. نویسنده: kissoohae مترجم: blue side خلاصه: تئو نمیفهمید وقتی بابایِ گندهاش ساکت و یجوریه، چجوری اونو حامله شدن. اغلب پدرش رو در حالی گیر مینداخت که داشت از پنجرهی اشپزخونه، همسایه...