پارت هشتم.

284 96 16
                                    

جونگین وقتی فهمید یه ماشین بیرون خونه پارک کرده، تازه اخرین کلاسش رو تموم کرده بود. اونا کیونگسو و تئو بودن.

تقریبا زمان شام بود و هنوز هیچی اماده نکرده بود. میتونست حداقل غذا سفارش بده و همسایه‌اش رو دعوت کنه تا ازش برای مراقبت از تئو تشکر کنه. اما همینکه در ورودی رو باز کرد و پسرش رو که با سه تا بادکنک هلیومی داشت سمتش میدوید و کیونگسویی که با کیسه‌ی خرید و جعبه‌ی کیک دنبالش میومد رو دید، این فکر از ذهنش خارج شد.

تئو به پاش چسبید. "تولدت مبارک، ددی!"

چی؟ اونروز تولدش نبود. نمیخواست بهش فکر کنه اما از وقتی به اونجا نقل مکان کرده بودن، تئو یه مشت مشکل درست کرده بود.

همسایه‌اش فقط چند قدم با دونستن حقیقت و مشکلی که پسرش درست کرده بود، فاصله داشت. جونگین نباید اجازه میداد کیونگسو مراقب پسرش باشه اونوقت این اتفاق نمیفتاد.

"تولدت مبارک." کیونگسو با لبخند بهش تبریک گفت. همونقدر که میخواست اون لبخند رو ببینه، هنوزم باید اخبار بد رو منتقل میکرد.

"امروز_ امروز تولد من نیست." در حالی که صداش برای هر کلمه سافت‌تر میشد گفت.

کیونگسو بنظر ناراحت میرسید و گیج شده بود. "اما تئو گفت_ اوکی، این شرم‌اوره."

جونگین دولا شد تا هم قد پسرش که هنوز بهش میخندید و با بی‌توجهی به موقعیت، هنوز از سورپرایز کردن ددیش خوشحال بود، بشه. "تئو_آه، چی به اقای دو گفتی؟"

"امروز تولدته!"

"امروز تولد ددی نیست."

"اما تولد ددی رو شاد میکنه."

اینکه پسرشم تو این سن کم به شادیش فکر میکرد قلبش رو گرم کرد. و اینکه ببینه پسرش نزدیکه گریه کنه هم قلبش رو میشکست.

"گریه نکن." بغلش کرد و لپش رو بوسید.

و بعد چهره‌ی شگفت‌زده‌ی همسایه‌اش رو دید، که داشت بهشون در حدی نزدیک میشد که جونگین مجبور شد چند قدم بره عقب، تا جایی که کیونگسو دیگه توی خونه‌اشون بود.

"از اونجایی که اینجاییم، چرا فقط جشن نگیریم؟"

جونگین فرصت اینکه صحبت کنه و اون ایده رو رد کنه رو نداشت.

"یالا، تئو بیا بدیم بابات شمعارو فوت کنه."

پسرش از بغلش پرید بیرون و به سرعت رفت تو اشپزخونه. اوضاع معذب کننده بود و همزمان باعث میشد احساس رضایت و شادی کنه. هیچوقت فکر نمیکرد روزی رو ببینه که پسرش و کسی که نه خیلی مخفیانه دوستش داشت براش اهنگ تولدت مبارک میخونن و هر سه‌تاشون کلاه‌های تولد مچ سرشون گذاشتن.

این صحنه قلبش رو لرزوند‌.
فقط اگه همه‌ی اینا وانمود نبود.

***

با حس جابجا شدن پسرش تو دستش، از خواب پرید. چند ثانیه زمان برد تا یادش بیاد هنوز توی اتاق پذیرایین، تلویزیون روشنه و کیونگسو؟


سرش رو به کنارش چرخوند و یه دسته مو به لبش کشیده شد. و وزنی روی شونه‌اش به سمت پایین فشار وارد میکرد.

جونگین به ساعت روی دیوار نگاه کرد، به سختی میشد گفت نیمه شبه. کثیف کاریاشون و به طور عمده نوشیدنی‌ای که پسرش ریخته بود و لکه‌های خامه‌های کیک، روی میز جلوی مبل بودن.

همشون بدون اینکه بدونن خوابشون برده بود و اخرین چیزی که یادش میومد این بود که در حالی که همسایه‌اش توی اشپزخونه بوده، خودش داشته برای پسرش شکلات باز میکرده.

"کیونگسو" جونگین با صدای سافتی صداش زد و جوابی نگرفت. سعی کرد با شونه‌اش سرش رو تکون بده و باعث شد کیونگسو یه ناله‌ی سافت بکنه. "کیونگ_."

"هولی شت من کجام؟" کیونگسو که بیدار شده بود گیج میزد و ترسیده بود.

جونگین گلوش رو صاف کرد و توجه کیونگسو رو جلب کرد.

چشمای کیونگسو از روی جونگین به سمت پسرش حرکت کردن، و دوباره روی جونگین برگشتن. "اوه، متاسفم. خوابم برد."

"شاید الان باید بری خونه." جونگین در حالی که اروم و سافت صحبت میکرد، پیشنهاد داد.

"کمکت میکنم تمیز کنی."

"مشکلی نیست. باید بری."

کیونگسو که داشت به کثیف کاری جلوشون نگاه میکرد، بنظر دودل میرسید.

"مرسی." جونگین گفت و بلند شد، و بعد با دقت پسرش رو توی موقعیت راحتی قرار داد. "خودم تمیز میکنم. الانشم دیره."

"اوه، پس اوکی." کیونگسو از روی مبل بلند شد. جونگین وقتی کیونگسو روی نوک انگشتاش ایستاد و لباش رو روی گونه‌‌اش فشرد، جا خورد.

و بعد کیونگسو در حالی اونجا ایستاده بود که به اندازه‌ی جونگین بخاطر این حرکت سورپرایز شده بود. "من.. من.. من_ من باید برم."

اولین باری بود که جونگین میدید کیونگسو با سرعت جایی رو ترک بکنه، سریعترین ترک کردنی که جونگین دیده بود.

کیونگسو رفته بود اما اون نقطه روی گونه‌اش به طور خوبی میسوخت.

taeoh's planحيث تعيش القصص. اكتشف الآن