پارت سی و هشتم.

159 63 4
                                    

"اونجوری که فکر میکنی نیست."

با پسر خوابیده‌ای که توی بغل پسر بلندتر بود، جونگین بطور غریزی سرش رو با هودیش پوشوند. "من چه فکری میکنم؟"

به ارومی کلیدا رو از اون یکی گرفت و قفل در رو خودش باز کرد، پسر جوونتر پشت سرش وارد شد.

اجازه داد جونگین پسرش رو بذاره تو تخت و وقتی مرد تنها برگشت توی هال ازش پرسید که شام خورده یا نه.

"کیونگسو." پسر جوونتر شروع کرد، صداش سنگین بود و نشون میداد خسته‌ است. "من واقعا تو موقعیت خوبی برای حرف زدن در اینباره نیستم."

به سمت اونیکی که پایین پلکان ایستاده بود رفت. "خب، باشه اما فقط میخوام بدونی که قبل‌تر از الان هیچ اتفاقی نیفتاد."

جونگین سر تکون داد.

"اون فقط یه دوست نزدیک بود که من سالهاست ندیده بودمش. اومد مغازه و من دعوتش کردم اینجا تا از حال هم باخبر بشیم و صحبت کنیم. کمکم کرد تا اسموتی درست کنم اما در همزن درست بسته نشده بود و منفجر شد. و من باید لباسش رو میشستم."

پسر جوونتر فقط بهش نگاه میکرد و حالت صورتش ناخوانا بود.

"وقتی تو اومدی من تازه خشک کردنش رو تموم کرده بودم."

"اوکی." اگرچه جواب مثل یه اوکی واقعی نبود، کیونگسو ادامه نداد. درست بود که وقت مناسبی برای صحبت کردن در این باره نبود. جونگین باید چند وقت پیش سعی کرده باشه تا مغزش رو پاک کنه و شاید خواب حتی بیشتر کمک میکرد.

اوضاع متشنج و تازه بود، اونا باید اجازه میدادن که برای امشب بگذره.

"اوکی" کیونگسو سر تکون داد. حداقل اوضاع امشب بدتر نمیشد و این نشونه‌ی خوبی بود. "دلم برات تنگ شده بود." شروع به صمیمی رفتار کردن نکرده بود اما فورا خودش رو توی آغوش گرم مرد پرت کرد وقتی جونگین دستاش رو به معنی دعوت باز کرد.

"دل منم برات تنگ شده."

کیونگسو ارزو کرد که ای کاش شب رو باهم میگذروندن اما میدونست که پسر جوونتر نیاز داره تنها باشه.

"پس فردا میبینمت. خوب بخوابی" وقتی عقب کشید گفت اما جونگین با دستش گرفتش.

"اینجا بمون."

کیونگسو میخواست اما دودل بود. از اونجاییکه جونگین هنوز کاملا از اون اتفاق ریکاور نشده بود میتونست ایده‌ی خوبی نباشه. "مطمئنی؟"

"اره."

به طور ناگهانی یه لبخند سافت زد و دستاش رو ازاد کرد. "اوکی، من فقط خونه‌ام رو قفل کنم. برمیگردم."

وقتی برگشت، جونگین توی اشپزخونه بود، و جلوی یخچال باز خم شده بود. پرسید شام خورده یا نه که با یه نه سافت جواب گرفت.

"تئو خورده." جونگین اضافه کرد.

"یه چیزی برات میپزم." پیشنهاد داد و به سرعت رد شد. "چرا نه؟"

دید که مرد جوونتر یخچال رو بست و بجاش کابینتا رو گشت. "چیزی برای پختن نیست. یادم رفت دم سوپر مارکت بایستم."

"کیمچی رامیون خوبه؟"

"حدس میزنم."

پسر جوونتر موقعی که کیونگسو از صندلیش نگاهش میکرد بجاش پخت، حالا به پشت مرد خیره شده بود. فکر نمیکرد زمان خوبی برای پیش کشیدن موضوع باشه.

ممکن بود برای جونگین مدتی زمان ببره تا قبولش کنه و کاملا موقعیت رو درک کنه. برای پدر سینگلی که تجربه‌ی زیادی درباره‌ی توی رابطه بودن نداره، بستگی به اون داشت که در این حین اوضاع رو تعدیل کنه.

اما جونگین رو دستش اومده بود.

"باورت دارم."

کیونگسو خودش رو در حالی پیدا کرد که به اون شونه‌های پهن زل زده بود.

"نمیدونم داشتم چه فکری میکردم، من فقط میخواستم از اونجا دور بشم."

فقط وقتی که فکر میکرد قرار نیست درباره‌اش صحبت کنن، حداقل نه امشب. "من درک میکنم اما تو نباید خودت رو مجبور کنی که راجع بهش صحبت کنی."

و یه بار دیگه ساکت شدن. شاید جونگین واقعا نمیخواست در این باره صحبت کنه به هر حال.

کیونگسو یه سری پیشنهاد داد و به شام پیوست اگرچه اون واقعا احساس گشنگی نمیکرد. اینکه مرد رو همراهی کنه کل کاری بود که میتونست برای الان بکنه.

اگه اوضاع خوب پیش میرفت، اونا ممکن بود یکم زمانای سکسی داشته باشن__ چیزی که قرار نبود همون موقع بهش فکر کنه.

اینکه امید داشته باشی بد نیست. روزها بود که مرد رو ندیده بود.

taeoh's planWhere stories live. Discover now