پارت بیست و هشتم.

193 86 16
                                    

جونگین همه‌اش فکر میکرد که وقتی خودش تنها تو خونه است دوست پسرش و پسرش دقیقا چکار میکنن.

پسرش حوصله‌اش سر نمیرفت؟ در عوض تئو وقتی عمو دودو با خودش میبردش هایپ میشد.

اون شب بعد از اینکه کیونگسو رفت، جونگین سعی کرد پسرش رو به حرف بیاره که اونا چکار میکنن.

تئو رو گذاشت تو تخت، لب تخت نشست و به سمت پسرش خم شد. "خب، ددی میخواد بدونه که با عمو دو چکار میکنی."

پسرش سرش رو به طرفی کج کرد و شونه بالا انداخت. "ما صحبت میکنیم. عمو دودو ازم مراقبت میکنه."

"توی گل فروشی میمونین؟"

پسر سر تکون داد. "گاهی بازی میکنیم."

"چه بازی‌ای؟"

"دستگاه چنگکی اما عمو دودو توش بده. بعد توی اتاق با خیلی خیلی توپ بازی میکنیم. تئو عاشق شنا کردن تو توپاست."

جونگین سر تکون داد و نوک بینی پسرش رو فشار داد. "باهاش بهت خوش میگذره؟"

"بله."

"تا وقتی که زمانایی که باهاشی، خوب رفتار کنی، ددی میذاره با عمو دودو بازی کنی."

"اما ددی." تئو لب و لوچه‌اش رو اویزون کرد. "کی ما میتونیم باهم با عمو دودو بازی کنیم؟"

پسرش میخواست با هردوی اونا بره بیرون. این ایده‌ی عالی‌ای بود. شاید میتونست چند روزی رو برای بودن باهاشون خالی کنه.

"به زودی، بی‌بی. اینکارم به زودی میکنیم."

***

"میدونی، مردم ممکنه فکر کنن بچه‌ی یکی رو دزدیدی." وقتی که کیونگسو داشت به سمت در ورودی میرفت چانیول بهش نگاه کرد. "با پسرش زیادی میری بیرون. جونگین هیچوقت شکایت نمیکنه؟"

"نه" کیونگسو نیشخند زد. "در واقع، میکنه اما این شانس منه که با تئو باند بشم. تئو نیاز داره که با پدر شماره دوی اینده‌اش گرم بگیره."

برادر ناتنیش جوری بهش نگاه کرد که انگار دو تا سر دراورده. "دِ فاک؟ تو جدی‌ای؟"

"برعکس تو، من ول نمیچرخم. بعلاوه، مامان دعای خیرش رو بهمون داد."

"خنده‌دارترین چیزیه که شنیدم بگی."

اون حرف طعنه امیز بود، برادر ناتنیش حتی نمیخندید.

"واقعا خنده داره، میدونم" با جدیت گفت و به مسیرش برای برداشتن تئو ادامه داد.

میدونست واقعا بنظر احمقانه میرسید. کیونگسو با دونستن این تمایلش برای چسبون بودن و تملک طلبی، فقط به خودش میگفت که باید بیشتر مراقب باشه.

میدونست چی میخواد و حتی اگه مدتی برای دوست پسرش طول میکشید تا کاملا بهش اعتماد کنه، کیونگسو به دستش میاورد. اون میدونست احساس ناامنی مرد از کجا نشات میگیره و باید ثابت میکرد که مایله که صبر کنه.

و تئو همون موقعشم اطرافش راحت بود. پیشرفت خوبی توی نقشه‌اش بود.

***

"اون چیه، اقای مینی؟" تئو پرسید، و چشماش روی بسته‌ی ابنباتی که اقای مینی به سمت اقای هونی تکون میداد ثابت شد.

"این کاندومه."

"یا عیسی مسیح، مینسوک!" عمو دودو از پشت دفترش فریاد کشید. "دست از یاد دادن چیزای بزرگونه بهش بردار!!"

"ابنبات؟" کف دستش رو باز کرد تا در خواست کنه.

"کلی طعم داره اما بچه‌ها هنوز نمیتونن داشته باشنش." اقای مینی گفت. "ددیت میتونه اینو بخره و با عمو دودوت تقسیمش کنه."

"به خدا قَسمت میدم، مینسوک!" عمو دودو بنظر ناامید میومد. شاید ابنبات بزرگونه رو میخواست.

"از کجا تئو میتونه ابنبات بخره؟ یکی برای اقای دودو میخرم." تئو پرسید.

"چرا میخوای براش ابنبات بخری؟" اقای هونی در حالی که ابنبات رو از اقای مینی میگرفت، ازش پرسید.

"اقای دودو ناراحته. ابنبات ادما رو خوشحال میکنه. ددی اینجوری گفته‌."

اقای هونی یه انگشتش رو روی لبش گذاشت و سر تکون داد. این یه راز بود. پس اقای هونی ابنبات رو بهش داد و زمزمه کرد. "به عمو دودو نگو. اینو بده به ددی. ددی باهاش تقسیمش میکنه. اوکی؟"

تئو سر تکون داد و گذاشت اقای هونی ابنباتو بذاره تو جیبش.

"خیلی خوبه."

و یکم بعد عمو دودو از دفترش اومد بیرون، در حالی که ناامید و ناراحت بود. اما تئو میدونست چجوری با کمک ددی تو خونه از اون حالت درش بیاره.

نمیتونست صبر کنه.

taeoh's planWhere stories live. Discover now