پارت دوم.

458 136 15
                                    

چهار ماه پیش کیونگسو به طور ناگهانی از چراغی که توی خونه‌ی بغلی، خونه‌ای که تقریبا یه سالی خالی بود، روشن شد، با خبر شد.

دقیقا ادم خونگرمی نبود اما با همسایه‌هاش گپ میزد، ولی تو چند ماه گذشته، کسی به همسایه‌ای که به خونه‌ی بغلی نقل مکان کرده بود، اشاره نکرده بود.

یه ماشین توی گاراژ پارک شده بود اما برعکس اکثر همسایه‌های تازه، یه سری ماشین باربری اون اطراف نبودن. شاید همسایه‌ی جدید یه فرد تنها با یه سری وسایل کم بود.
روزها میگذشتن اما کیونگسو کسی رو نمیدید که از خونه بیرون بره. و هیچکدوم از همسایه‌هاشون حتی در مورد اینکه چه شخصی نقل مکان کرده کنجکاو نبودن.

هر روز کارای روتینش رو انجام میداد، از گیاهاش مراقبت میکرد و توی ایوون خونش پیلاتس کار میکرد. واقعا فضای زیادی داخل خونه نداشت تا مت‌اش رو پهن کنه. همینطور، کسی براش مهم نبود که کیونگسو تو ملاعام پیلاتس کار کنه.

اما برای یک هفته، کسی رو خارج خونه ندید. اگه بخاطر چراغ روشن توی شب‌ها نبود، فرض میکرد که همسایه‌اش مرده.

تا یه روز صبح، در حالی که داشت به گیاهاش اب میداد، متوجه در حیوانات خانگی شد که به سمت بیرون تاب خورد و بجای پنجه، یه دست کوچیک ظاهر شد.

که در پی‌اش یه سر و یه دست دیگه، و یه بچه  که از یه سوراخ کوچیک به بیرون میخزید پیدا شد.

و همسایه‌اش یه بچه داشت. چجوری اونا ساکت و یواشکی زندگی میکردن؟ مثل نینجاها جابجا میشدن.

"تئو!" یکی از داخل خونه فریاد زد و بچه به داخل حیاط دوید.

فقط داشت بچه‌ای رو که متوجه شده بود همه جاش آردی شده رو نگاه میکرد.

پسر وسط راه ایستاد و متوجه‌اش شد. " سلام."

"سلام" جواب سلامش رو در حالی داد که با چشماش دری که بچه ازش اومده بود رو میپایید. انتظار داشت هر ثانیه در باز بشه. امیدوار بود اینطور بشه و بالاخره موفق بشه ببینه همسایه‌اش چه شکلیه.

" من کیم تئوام."

" از دیدنت خوشبختم، تئو. من اقای دوام." مطمئن نبود که چجوری باید خودش رو به یه بچه معرفی کنه. باید تئو بهش میگفت هیونگ یا عمو؟ اونا تازه همو دیده بودن پس با خودش سر اقای دو به توافق رسید.

"میشه دستام رو بشوری؟ ددی از اینکه با پودر بازی کردم عصبانیه."
به شلنگی که نگه داشته بود و فشارش رو تنظیم میکرد نگاه کرد. شلنگ رو به اون سمت بوته‌ها گرفت. "حرکت کن. و اون پودر نیست، ارده."

"یه چیزن" پسر گفت، با دقت به ابی که خارج میشد نزدیک شد، و دستاش رو دراز کرد.

دقیقا بعدش در باز شد و یه مرد اشکار شد. قد بلند و لاغر. "تئو."

کیونگسو دیگه به پسر توجهی نمیکرد، از اینکه  دید بچه کاملا خیس شده، و با شلنگش دوش گرفته سورپرایز شد. " اوه خدای من، متاسفم!"

اب شلنگش رو بست، و یه ناله از سمت پسر دریافت کرد.

"آو، تموم نشده. صابونی نشدم" تئو گفت.

وقتی بالاخره تونست از نزدیک‌تر  به همسایه‌اش و صورت بدون ارد بچه نگاه بکنه، متوجه شد که چقدر شبیه همن. به هر حال اونا پدر و پسر بودن، چه انتظاری داشت؟

" دد! این اقای دودوئه! دوشم گرفت."

" سلام، متاسفم. ازم خواست که دستاش رو بشوره. من حواسم نبود."

نمیدونست که عذر خواهیش شنیده شده یا نه، اون مرد، که متوجه شده بود ازش جوون تره، فقط بهش نگاه کرد.

"من دو کیونگسوام" خودش رو معرفی کرد. " اینجا زندگی میکنم. این اولین باریه که شما دوتارو از وقتی که نقل مکان کردین میبینم."

"من__ من جونگین‌ام. کیم. جونگین." اون مرد بالاخره گفت.

"پسر__ پسرم. ما باید بریم!"

همسایش، پسرش رو برداشت و همونجوری برگشت تو خونه.

همسایه‌های جدیدش عجیب بودن. میتونست بگه، شخصیتاشون کاملا مخالف هم بود.

هنوزم براش سوال بود که چجوری اون دوتا کل این مدت توی صلح زندگی کردن.

***

جونگین خسته بود. سمینار یعنی کلی حرف زدن و این چیزی بود که ازش بیشتر از همه چیز متنفر بود.

به طور طعنه امیزی، جونگین از اونجایی که معلم انلاین انگلیسی بود، توی خونه کار میکرد. این یه شغلی نبود که میخواست اما از وقتی که تئو اومد، کسی رو نداشت که پسرش رو وقتی میرفت بهش بسپره.

بعلاوه، شغل فعلیش فشار زیادی بهش تحمیل نمیکرد. میتونست هم زمان طبق برنامش کار کنه و مراقب پسرش باشه.

جونگین وقتی اومد خونه که تئو خوابیده بود و پسر عموش اماده‌ی رفتن بود. داشتن بکهیون یه برکت بود.

شاید باید فردا رو استراحت میکرد و میذاشت تئو از زمین بازی لذت ببره.

روز بعد، مثل همیشه، همسایه‌اش رو در حالی دید که روی ایوون پیلاتس کار میکرد. قبل از اینکه دید زدن روزانه‌اش رو ادامه بده، نگاهش رو برگردوند تا مطمئن بشه پسرش به این زودی نمیاد.

بعد از حادثه‌ی دیروز، نمیدونست که میتونه تو روشنی روز بره بیرون یا نه.

کیونگسو احتمالا از الان فکر میکرد ترسناکه و مورمور کننده‌است.

اگه میخواست عادل باشه، کاری رو داشت میکرد که یه ادم ترسناک و مور‌مور کننده میکنه. کی با یه عقل سلیم و سالم هر روز همسایه‌اش رو در حالی که داره ورزش میکنه و از باغچه‌اش مراقبت میکنه، نگاه میکنه؟

میتونست صدای قدمای پسرش رو بشنوه که از پله‌ها پایین میومد و جونگین از پنجره دور شد.

پسرش از کنارش رد شد و چیز خوب این بود که به اندازه‌ی کافی سریع بود تا قبل اینکه تقلا کنه تا دوباره از در حیوانات خانگی بره بیرون بگیرتش.

شاید وقتش بود که سوراخارو ببنده. پسرش اکثر مواقعی که کار میکرد دورش میزد و میرفت بیرون و به همین دلیل بود که ترجیح میداد کلاساش رو زمانی که خوابه برداره.

" داری کجا میری؟" در حالی که پسر رو توی صندلی بلند مخصوصش میذاشت پرسید.

"پیش اقای دودو؟"

"چرا؟"

" میخوام منم نگاهش کنم"

" کسی نگاهش نمیکنه."

" دروغ گفتن بده، ددی."

" من دروغ نمیگم،" اصرار کرد و شیر و سیریل پسرش رو سرو کرد.

" ما میریم بیرون، اوکی؟"

" میتونم با بقیه ی بچه ها بازی کنم؟" پسرش از هیجان این خبر تقریبا پرید. " بستنی‌ام؟"

" هرچی که تو بخوای."

" اوکی! عاشقتم، ددی."اینکه این کلمات رو بشنوه قلبش رو گرم میکرد . " منم عاشقتم." داشتن تئو بهترین چیز زندگیش بود.

taeoh's planWhere stories live. Discover now