پارت دهم.

257 100 8
                                    

برای دقیقا سه هفته، خونه‌ی بغلی خالی بود. کیونگسو روزا رو نمیشمرد اما برای ۲۱ امین بار تو این سه هفته، متوجه این قضیه شد. در واقع هر روز متوجه این موضوع میشد.

بدون اینکه بهش بگن نقل مکان کردن؟

بنظر نمیرسید که دیگه برگردن. اخرین دیدارش با اون پسر و پدر، یکم بعد از اون اتفاق بود که تئو به درون خونش خزیده بود.

به هر حال فقط تقصیر برادر ناتنیش بود. اگه اون مرد سرش به کار خودش بود، همه چیز میتونست خوب باشه.

چانیول حلال‌زاده بود، دو شب بود که به خونه برنگشته بود و این چیز خوبی بود. و هنوزم حلال‌زاده بود، دقیقا بعد از اون اومد و ناگهان روی مبلش با تنبلی نشست. چانیول برای اولین بار داغون بنظر میرسید.

"فکر کردم برنمیگردی." کیونگسو در حالی که به دیوار تکیه داده بود، و دست‌هاش رو جلوی سینه‌اش به هم گره زده بود، گفت.

برادرش فقط با روشن کردن تلویزیون جوابش رو داد.

"صحبت خوبی بود." وقتی که چانیول شروع به صحبت کرد، کیونگسو اماده بود تا وزنش رو روی پاهاش بندازه.

"بکهیون ولم کرد."

"اوه، من حتی نمیدونستم شما دوتا واقعا باهمین. جوری بنظر میرسه که، حدس میزنم فقط بخاطر پول نبود."

"ادمای خونه بغلی موقتا خونه‌ی اونن."
تغییر یهویی موضوع نشونه‌ای برای تموم کردن بحث حساس قبلی بود. "فکر کردم باید بدونی."

"چی باعث شد فکر کنی میخوام بدونم؟"

"هر روز خونشونو نگاه میکنی. من ادم دقیقیم کیونگسو."

"هیچ معنی‌ای نمیده."

***

جونگین با دقت پسرش رو از صندلی بچه‌ی ماشین بلند کرد. یه مدت از وقتی که خونه‌ی پسر عموش رو ترک کردن، طول کشید تا پسرش رو اروم کنه، پس نمیتونست ریسک کنه و برای یه فصل گریه کردن دیگه، بیدارش کنه.


چون ساعت از ۱۰ شب گذشته بود، میتونست بگه تئو به این زودی بیدار نمیشه.

اگر پسر بیدار میشد، مهم نبود. جونگین همون موقعشم با کمک بکهیون تو نگهداری از تئو، به کلاسایی که از دست داده بود رسیده بود. پس میتونست وقت بیشتری با پسرش بگذرونه.

در حالی که با تئو توی بغلش از گاراژ به سمت ایوون میرفت، ناگهان ایستاد و وقتی یه پیکر اشنا رو دید که اون طرف بوته‌ها ایستاده بود، نفسش رو حبس کرد.

اینکه ببینه کیونگسو توی کمترین نور ایستاده و نگاهشون میکنه، ترسناک‌تر بود.

"هی." همسایه‌اش با صدای پایینی بهش سلام کرد. "مدتی میشه ندیدمتون."

"امیدوارم زیاد این کارو نکنی." جونگین بدون لکنت گفت.

"اوه، متاسفم. ترسوندمت؟ فقط وقتی که داشتم ظرفا رو میشستم دیدم که اومدین."

جونگین به سادگی سر تکون داد و سر پسرش رو با کلاه هودیش پوشوند. "باید تئورو ببرم داخل. ممکنه سرما بخوره."

"شام خوردی؟"

با تردید، یه قدم به سمت بوته‌های خونه‌اش رفت، و یکم احساس عجیب غریبی میکرد که این مکالمه‌ی عجیب رو با همسایه‌اش داشت.

"میتونم یه چیزی برات بپزم."

"ما غذا خوردیم اما برای پیشنهادت مرسی." و قبل اینکه به سمت گرمای غریب خونه‌ی سردشون عقب نشینی کنه، یه تعظیم کوچولو کرد.

پسرش رو توی تخت گذاشت، دماش رو تنظیم کرد و قبل از اینکه به سمت اتاق خواب خودش بره، مطمئن شد به اندازه‌ی کافی گرمه.

جونگین با فکر به برخورد عجیبشون به خواب رفت. فقط عجیبه که ساعت ۱۰ شب همسایه‌ات بیاد بیرون تا بهت خوشامد بگه و پیشنهاد پختن غذا بده.

اونا چه چیزی رو از قلم انداخته بودن؟

taeoh's planWhere stories live. Discover now