پارت چهل و چهارم.

142 65 7
                                    

گوشی جونگین توی سکوت در وسط شب با پیام‌ها غرق شد.

اونا از اونجایی که اونجا تنها جایی بود که از خودش و پسرش بیشتر از هر جایی استقبال میشد، به خونه‌ی مادرش برگشتن. جونگین پشت میزش بود، و تنها نور موجود از لپ‌تاپش میومد.

با توجه به اینکه پسرش توی تخت مادرش خوابیده بود، به تنهایی توی اتاقش نشسته، و به پیام‌هایی که با میس‌کال‌هایی در بینشون میومد روی گوشیش زل زده بود.

کیونگسو التماس میکرد که ببینتش تا بتونن صحبت کنن اما چندتا پیام اخر قبل از اینکه رسیدن پیام‌ها متوقف بشه توجهش رو جلب کرد.

/من میفهمم اگه که بخوای باهام بهم بزنی./
/اما بیا این کار رو از طریق تلفن نکنیم./
/من نیاز دارم ببینمت حتی اگه اخرین بار باشه./
/لطفا../
/جونگین./
/من واقعا متاسفم./

نمیدونست چه مدته که داره صرف خوندن اخرین پیاما میکنه اما در اخر یه جواب تایپ کرد.

/متاسفم./

فرستاد.

***

متاسفم؟

اون چه معنیی میداد؟ چرا جونگین ازش عذر میخواست؟

چند هفته از اخرین پیامی که پسر جوون‌تر داده بود میگذشت. پیام‌های دیگه‌اش بعد از اون بی‌جواب موندن و تماس‌هاش نادیده گرفته میشدن.

خونه‌ی بغلی خالی از زندگی باقی مونده بود و اخرین تلاشش که از بکهیون درباره‌ی جاشون بپرسه توی هوا ناپدید شد. دوست پسر برادر ناتنیش درخواستش که پیام بفرسته رو رد کرد و مطمئنا بهش حس بدی داشت و ازش اکراه داشت.

تنها چیزی که نگهش داشته بود این ایده بود که جونگین باید خونه‌ی مادرش مونده باشه اما این حقیقت که اون هیچ ایده‌ای نداره که اونجا دقیقا کجاست شانس دیدن اونا رو به یه تار مو با احتمال زیاد شکست بند میکرد.

مشکلش با دوست سابق قدیمیش وقتی که اون اونجا رو ترک کرد همونجوری باقی موند. مرد گفته شده هنوز دنبالش میکرد، و همین دلیل این بود که برادر ناتنیش تصمیم گرفت بهش بچسبه.

بعد از تمام اینا چانیول بی‌قلب نبود. بودن توی یه رابطه‌ی طولانی‌تر از همیشه با پسر عموی جونگین هم این داستان رو ثابت میکرد.

گوشیش برای یه نوتیفیکیشن مسیج روی کانتر اشپزخونه دینگ کرد. بر عکس چیزی که ارزو داشت از طرف جونگین نبود، بلکه از طرف ییفان بود، براش یه پیام کثیف دیگه فرستاده بود.

پیام رو نخونده ول کرد، نگاهش تا بیرون از پنجره، اونطرف حیاطش و خونه‌ی خالی تاریک کش اومد.

"هی، هنوز بیداری؟" برادر ناتنیش از پشت پرسید، و یخچال رو باز کرد. "نگاه کن، من میدونم نباید اینو بهت بگم اما بکهیون گفت جونگین به زمان بیشتری برای فکر کردن نیاز داره."

"چرا داری اینو بهم میگی؟"

یخچال با یه صدای گرفته بسته شد. "برای اینکه با مشکلاتم سر و کله بزنم، حدس میزنم."

"بنظر درست میاد."

"همینطور، تئو میپرسه که چرا برنمیگردن اینجا."

"فکر نمیکنم هیچوقت برگردن."

"دیر یا زود" چانیول ادامه داد و جمله‌اش رو نادیده گرفت. "جونگین میبینتت. حداقل بخاطر پسرش."

برای اون خیلی امید بخش بنظر نمیرسید. اگه مرد حتی تصمیم میگرفت ببینتش معجزه بود. احتمالا یکی رو میفرستاد تا تئو رو بیاره.

گوشیش یه مسیج دیگه از همون شخصی که اون ازش متنفر بود گرفت.

"میدونی میتونی شماره‌اش رو بلاک بکنی درسته؟"

کیونگسو میدونست اما توی مودش نبود. همینطور میدونست باید قبلا انجامش میداد.

بدون هیچ حرفی، گوشیش از روی کانتر قاپ زده شد. "من انجامش میدن."

یه مسیج دیگه اومد.
"اون میگه که /کیونگسو، باید ببینمت./"

قطعا. این چیزی بود که اون ادم غیر وفادار سان اف د بیچ میخواست. "بلاکش کن."

"هرچند این از جانب جونگینه."

اشاره به اون اسم باعث شد سرش رو با صدا تکون بده و گوشیش رو از دست چانیول قاپ بزنه. "خدای من."

جونگین میخواست ببینتش و همین کافی بود.

کیونگسو نمیتونست تاکید کنه که چقدر از اون ایده به تنهایی که قراره جونگین رو بعد از نصف ماه ببینه خوشحاله.

"نمیخوام حباب کوچیک خوشحالیت رو بترکونم اما فکر میکنم میخواد باهات بهم بزنه" برادر ناتنیش لحظه‌اش رو خراب کرد.

حرفش رو پس میگیره، چانیول یه هیولاست.

taeoh's planTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang