پارت دوازدهم.

253 94 3
                                    

اونا تو این تولد اقای دودو رو داشتن. این خیلی هیجان‌انگیز بود!

"برو در بزن" عموش همین که جلوی در خونه‌ی اقای دودو ایستادن گفت.

تئو در حالی که تو هوا مشت میزد، در زد، و به سختی مشتش به در میخورد. "تقی، تقی."

و در به سرعت توسط اقا غوله باز شد. "اوه، هی."

"لطفا امروز به تولد تئو بیا." تئو در حالیکه بزرگترین لبخندش رو صورتش برق میزد درخواست کرد، چون پدرش گفته بود اینکه لبخند بزنه، مودبانه ‌است. "و اقای دودو."

"کیونگسو!" اقای مرد غولی گفت و چرخید.

"من اینجا نیستم!" شنید که اقای دودو از یه جایی گفت.

"اینجا نیست." اقا غوله گفت.

عموش گذاشتش زمین و قبل از اینکه تئو بدوه داخل و دنبال اقای دودو بگرده براش سر تکون داد.

تئو کیونگسو رو توی اشپزخونه، پشت جزیره، پیدا کرد. اقای دودو داشت قایم باشک بازی میکرد؟ اگه اینطور بود، اون میپرید و تسلیمش میکرد. "بوو!"

"آوو، پیدام کردی" اقای دودو گفت و لبخند زد. تئو خودشو تو بغل کیونگسو انداخت، و فورا دستاش رو دور گردنش حلقه کرد. "امروز تولد تئوئه! اقای دودو میاد، درسته؟ عمو بکهیون برام کیک و کادو خریده!"

"تولدت؟"

تئو سر تکون داد. "ددی منتظره."

اقای دودو رفت توی هال جایی که عموش و اقا غوله هنوز داشتن صحبت میکردن. "واقعا تولد تئوئه؟ چون دفعه‌‌ی اخر من یه تولد جعلی رو جشن گرفتم."

"اره، میتونم بهت گواهی تولدش رو نشون بدم" عموش جواب داد گرچه تئو مطمئن نبود چیه.

"اوکی پس، اماده میشم."

تئو در‌حالیکه اقای دودو رو تماشا میکرد که به طبقه‌ی بالا میره، به بغل عموش برگشته بود. "اقای دودو میاد؟"

"اره بیبی بوی. اون کادوی پدرته." همینکه از خونه رفتن، عموش گفت.

اقا غوله داشت عموش رو صدا میزد اما شاید عموش نمیشنید.

"عمو بک، اقا غوله داره صدات میزنه."

"من چیزی نشنیدم" عموش گفت.

شاید یه دکتر باید گوشای عموش رو درست میکرد.

گذشته از اون، تئو نمیتونست برای فوت کردن شمع‌هاش و خوردن کلی کیک و بستنی، صبر کنه.

تولدا همیشه فانن و اقای دودو میومد پس ددی هم خوش میگذروند.

***

جشن تولد پسرش حداقل، چیزی نبود که تصورش رو میکرد. با بکهیون و چانیولی که رابطشون رو بعد از بهم زدن دیروز دوباره شروع کرده بودن. اونا زوج عجیبی بودن.

و لازم به ذکر نیست، که کیونگسو داشت همه چیز رو اکوارد و یه جوری میکرد و حتی حداقل تو فاصله‌ی ۵ فیتی از اون نمی‌ایستاد.

شایدم چیز خوبی بود.

تئو هنوز داشت لذت میبرد، و با انرژی‌ شیرینی‌هایی که خورده بود با خواهر کاملا راضیش به اطراف میدوید. خواهرش دیر اومده بود اما حداقل، یکی به‌ اندازه‌ی کافی مشتاق بود که با سطح انرژی پسرش برابری کنه.

و جونگین همسایه‌اش رو در حالی پیدا کرد که داشت ظرفا رو میشست.

این مرد نمیتونست دست از انجام کارای خونه بکشه؟ حداقل توی خونه‌ی یکی دیگه؟

"لازم نبود اینکارو بکنی." جونگین در حالیکه به ارومی به کیونگسو نزدیک میشد، به سافتی گفت.

"مشکلی نیست، تقریبا کارم تموم شده."

نمیدونست بعدش چی بگه پس اشپزخونه رو ترک کرد و وقتی خواهرش بهش نگاه خسته‌ای انداخت، دنبال پسرش دوید.

"بیا پورورو ببینیم." جونگین به پسرش گفت اما پسر ناله میکرد که میخواد به دویدن ادامه بده.

"نهههههه" تئو انگشت اشاره‌اش رو جلوی پدرش تکون داد.

"عمه خسته ‌است."

"پس من با اقای دودو بازی میکنم!"

جونگین به عقب توی اشپزخونه نگاه کرد تا ببینه که کار همسایه‌اش تموم شده یا نه.

"میتونی با من بازی کنی" جونگین چونه زد.

"من همیشه با ددی بازی میکنم، نه اقای دودو."

قبل از اینکه پسرش رو بغل کنه به خواهرش یه نگاه از سر کمک خواستن کرد. "اوکی، باید اول دوش بگیری. نمیتونی وقتی بو میدی بازی کنی."

"اوکی!"

taeoh's planDonde viven las historias. Descúbrelo ahora