پارت چهل و سوم.

131 59 2
                                    

"تئو" کیونگسو در حالیکه کنار پسری که با لگوهای کنار کافه‌ی کودکان بازی میکرد نشست، با صدای پایین صحبت کرد. میدونست بکهیون و چانیول از میزشون دارن نگاهش میکنن پس پشتش رو به اونا کرد. "میتونی به ددی بگی که عمو دودو دلش براش تنگ شده؟"

"اوکی" پسر سر تکون داد، و بهش یه لگوی ابی داد.

"و اینکه عمو دودو  متاسفه و میخواد باهاش صحبت کنه؟"

"اوکی" تئو تکرار کرد، اینبار تمام حواسش به چیز دیگه‌ای در یه سمت دیگه بود.

کیونگسو شک داشت که پیامش برسه اما میتونست امیدوار باشه.

نگاه پسر رو دنبال کرد، بکهیون رو دید که داشت صداشون میکرد، و به ساعت مچیش اشاره میکرد. زمان رفتن بود.

"میشه بغلت کنم؟ واقعا دلم برای بی‌بی بویم تنگ شده" کیونگسو درخواست کرد، و پسر رو نزدیک‌تر کشید.

"تئو هم دلش برات تنگ شده!"

پسر رو توی بغلش از قفس بازی بیرون برد.

بکهیون وقتی که کیونگسو پسر رو زمین گذاشت و خداحافظی کرد و قول داد که بازم هم رو ببینن، تاییدش نکرد.

همینکه با برادر ناتنیش اونجا رو ترک کرد، چانیول پرسید که قصد داره بعدش چکار کنه.

ممکن بود بنظر دیوانه‌وار بیاد اما اون تصمیمش رو گرفته بود. "باید ییفان رو ببینم."

"صبر کن. چی؟"

کیونگسو سوال برادرش رو نادیده گرفت و به ییفان پیام داد که در خفا ببینتش پیامی که تقریبا ییفان فورا با یه ادرس جواب داد.

"فکر میکنم باید باهات بیام؟" چانیول پیشنهاد داد.

"کار دیگه‌ای نداری بکنی؟"

"صادقانه، نه."

هنوزم پسر بلندتر رو تنها گذاشت و به سمت ادرس گفته شده تاکسی گرفت، به سمت اپارتمانی که ییفان اونجا میموند.

جای خوشگل و تجملیی بود توی طبقه‌ی سوم، کیونگسو اقرار کرد.

"بیا داخل" ییفان خوش‌امد گفت و بهش نوشیدنی پیشنهاد داد. میتونست توش مواد باشه پس مودبانه ردش کنه.

ییفان با لجبازی اصرار کرد. و کیونگسو همش ردش کرد.

"چرا انقدر در اینباره عجیب غریبی؟ فقط یه نوشیدنیه" مرد گفت، و یه لیوان هنوز بهش پیشنهاد میشد. "یالا."

کیونگسو تسلیم شد و گرفتش اما بجای اینکه بخورتش، گذاشتش روی میز. "درباره‌ی شب گذشته" شروع کرد و حرفش قطع شد.

"درست مثل قدیما، درسته؟" کیونگسو از اینکه چقدر صورتی که قبل دوستش داشت اما الان ازش بیشتر از همه متنفر بود، از خود راضی بنظر میرسید نفرت داشت.

"نه" کیونگسو مسخره کرد، ازجاش بلند شد. "قرار نبود این اتفاق بیفته. هیچ اتفاقی قرار نبود بیفته!"

بهش سوالی نگاه کرد. "اینطور فکر میکنی؟"

"تو نامزد کردی! من دوست پسر دارم! تو چه فکری میکردی؟"

"اوه، نامزدم قرار نیست بدونه؟" ییفان خندید. اون بی‌حیایی این رو داشت که به اشتباهی که جفتشون کرده بودن بخنده. "و یالا، دوست پسرت  یه پسر داره که نتیجه‌ی ازدواج نبوده. تو نمیتونی باهاش انقدر جدی باشی. من میشناسمت."

کیونگسو نمیتونست اون پسر رو باور کنه. "تو هیچی نمیدونی! تو ازم سواستفاده کردی!"

"جدا؟ ادای قربانیا رو در میاری وقتی که تو اون کسی بودی که روی من پریده؟ اصلا مودب نیستی."

اون حرکت اول رو کرده بود؟ باید یه دروغ باشه. "این حقیقت نداره." اما میتونست باشه.

taeoh's planWhere stories live. Discover now