e2

807 191 24
                                    

شیچن اروم یه گوشه نشسته بود و سعی میکرد صدا ها رو نشنوه و کوچیک ترین صدایی هم از خودش درنیاره...

نمیخواست وانگجی که کنارش نشسته بود رو بیشتر از این بترسونه...

میدونست مادر و پدرش دعواهاشون هر روز بد تر و بد تر میشه اما‌‌...

این دیگه زیادی بود‌‌...

این حرف هایی که میشنید‌...
واقعا دلش میخواست گریه کنه اما...

به وانگجی نگاه کرد...
اروم بغلش کرد و دست هاش رو هم روی دست های وانگجی روی گوش هاش گذاشت...

حداقل اینطوری اون فریاد های مادر و پدرش رو نمیشنید.‌‌‌.

به وانگجی لبخندی زد تا ارومش کنه اما مطمعن نبود که موفق شده یا نه‌...

بلاخره... صدا ها اروم تر شد... برای همین دست هاش رو از روی گوش وانگجی برداشت ....

اشک هاش رو پاک کرد و گفت
-تموم شد..‌. بیا بریم بیرون...
و بعد هم دست وانگجی رو گرفت و از زیر میز بیرون اورد...

اما همون موقع مادرشون دستاشون رو گرفت و بدون هیچ حرفی از هم جداشون کرد و بعد هم دست شیچن رو گرفت و اونو دنبال خودش کشید...

شیچن تقلا میکرد تا خودشو از دست مادرش نجات بده ولی...
صدای وانگجی رو میشنید که صداش میزد...

دستش رو دراز کرد و بلند صداش زد
-وانگجی!

شیچن چشم هاش رو توی اتاقش درحالی که دستش به طرف سقف دراز ششده بود باز کرد...

اروم دستش رو پایین اورد و ساعدش رو روی چشم هاش گذاشت و نفس عمیقی کشید تا جلوی اشک هاش رو بگیره‌...

نمیدونست دقیقا چرا... مادرش باید تصمیم بگیره که اونو هم همراه خودش ببره!

تمام این سال ها... خودش رو عذاب میداد و با افسردگی دست و پنجه نرم میکرد و به خاطر همینم اخر سر شش سال بعد از جدایی خود کشی کرد...

واقعا عجیب بود که کسی حتی دنبالش هم نیومد...
یه جورایی از سیزده سالگی..‌. فقط خودش بود و خودش‌...
ساعتش زنگ زد...

برای همین اروم از سر جاش بلند شد و از خونه ی کوچیکش بعد از پپوشیدن فرم مدرسه ش بیرون رفت...

همسایه ش جلوش رو گرفت و گفت
-هی! بیا اینجا پسر...

شیچن لبخند کمرنگی زد و به طرف اون پیرزن رفت... اون هم یه تیکه کیک توی ظرف بهش داد و گفت
-توی مدرسه مراقب خودت باش!

شیچن لبخندی زد و تشکر کرد و از خونه بیرون رفت...
یه جورایی دیرش شده بود...
البته‌...

نه اینکه خیلی هم مهم باشه!

در کل کسی توی این مدرسه کاری به کار بقیه نداشت‌‌...
و قلدر ها هم...

switch lifeWhere stories live. Discover now