e14

541 145 54
                                    

وانگجی کلافه سوال رو یادداشت کرد و بلند شد که بره که یک دفعه متوجه همون کتابی که میخواست روی میز شد!

دستش رو دراز کرد تا برش داره که دستی روی دستش قرار گرفت

سرش رو بلند کرد تا به اون شخص نگاه کنه و واقعا شوکه شد...

چون اون دست متعلق به وی ووشیان بود!

برای چند دقیقه ای هر دو شون به هم خیره شدند...
وانگجی کتاب رو سمت خودش کشید...

اما ووشیان هم قصد نداشت کتاب رو از دست بده پس اونو محکم به طرف خودش کشید...

خیلی زود هر دوشون درحال کشیدن کتاب بودند...
وانگجی احساس کرد...

اگه یکم دیگه ادامه میداد این کتابه پاره میشد...
با خودش فکر کرد زیاد هم مهم نیست... به هرحال میتونست اون کتابو انلاین سفارش بده ...

پس یک دفعه ولش کرد و باعث شد ووشیانی که با تمام زورش کتاب رو میکشید صندلیش برگرده و با کتاب پخش زمین بشه...

شدت و سرعت این اتفاق اونقدر زیاد بود که مغز ووشیان نمیتونست درک کنه چه اتفاقی افتاده و همونطوری روی زمین دراز کشیده بود.‌‌..

وقتی بلاخره متوجه شد و به سختی و با کمک یکی از کسایی که اونجا بود از جاش بلند شد وانگجی وسایلش رو جمع کرده بود و رفته بود!

ووشیان کتاب رو با حرص روی میز کوبید که باعث شد همه ی کسایی که توی سالن مطالعه بودند به طرفش برگردند...

#

وانگجی کتاب ها رو روی میز چید و مشغول حل تمرین شد...

انقدر سرش گرم بود که نفهمید چطور خوابش رفت ....
با الارم موبایلش بیدار شد...

مدرسه ش داشت دیر میشد!

#

وانگجی بلافاصله بعد از مدرسه به طرف کتابخونه راه افتاد...

یک دفعه... احساس کرد قطره ابی روی سرش چکید...
نفس عمیقی کشید‌‌‌...

کیفش رو برعکس کولش انداخت ...

این کیف ضد اب نبود و اگه بارون شدید میشد قطعا کتاب های توی کیف خراب میشدند!

توی همین فکر ها بود که چتری رو روی سرش حس کرد
و وقتی برگشت ووشیان رو دید که بی تفاوت به جلو زل زده بود

و بعد از چند ثانیه بلاخره ووشیان گفت
-مسیرمون که یکیه... این چترم بزرگه و خب... کتابای کتابخونه هم حیفن که خراب شن...

وانگجی هوم ارومی گفت و به ووشیان نگاه کرد و پرسید
-خب... بریم؟
ووشیان یک دفعه به خودش اومد و فهمید خیلی وقته که وانگجی اماده رفتنه‌...

پس راه افتاد و وانگجی هم بی صدا کنارش حرکت کرد...
ووشیان اروم و زیر چشمی وانگجی رو برانداز کرد...
و با خودش گفت

switch lifeWhere stories live. Discover now