e12

573 138 88
                                    

شیچن بعد از اینکه صحبتش با وانگجی تموم شد خودش رو روی تخت انداخت و توی خودش جمع شد و شروع به گریه کرد

دلش برای مادرش تنگ شده بود...

شاید بعد از ای همه مدت حواسش پرت شده بود و یه جورایی فراموشش کرده بود اما...

خب حالا که اونو به یاد اورده بود و درباره ش حرف زده بود...
واقعا دلتنگ شده بود...

توی دنیای خودش غرق بود که اصلا متوجه نشد یه نفر وارد اتاقش شده و بالای سرش ایستاده...

اون شخص بعد از مدتی بلاخره سکوت رو شکست و شیچن رو متوجه خودش کرد

-هی کرم کتاب! اونجوری گریه کردن فقط حالت رو بد تر میکنه! تو اون کتابا یه همچین چیزی رو نمینویسن؟

شیچن اروم نشست و به دختر جوونی که جلوش دست به سینه ایستاده بود نگاه کرد
اروم و با صدای گرفته پرسید
-چی میخوای؟

دختر شونه ای بالا انداخت و گفت
-اومده بودم چسب قرض بگیرم... چون چسب خودم تموم شده ولی... فکر کنم الان خودت بیشتر بهش احتیاج داری! چی شده؟

شیچن جوابی نداد...
وانگجی همیشه میگفت به این دختر اعتماد نکنه...

به هرحال!
اون دختر نامادریشون بود...

اهی کشید و گفت
-چیز مهمی نیست...برگرد به اتاقت..

دختر بی توجه به حرف شیچن خودش رو روی تخت ول کرد و گفت
-خببب... بذار حدس بزنم‌.. رد شدی؟

شیچن نگاهش کرد...
دختر خندید
-منطورم اینه که یه دختر ردت کرده؟

شیچن بلاخره اهی کشید و گفت
-نه... تنهام بذار‌‌...

دختر خندید
-اوم... باشه... فقط یه چیزی... هر وقت خواستی گریه کنی‌... با صدا گریه کن... اینجوری‌... فقط خودتو اذیت میکنی!

شیچن بی هیچ حرفی نگاهش کرد و اون دختر هم ادامه داد
-پدرم...اینو یادم داده...

و بعد بیرون رفت و گفت
-منم دلم براش تنگ شده...همونطور که تو دلت برای مامانت تنگ شده...

و بعد در اتاقو بست و بیرون رفت...
شیچن هم گیج روی تخت دراز کشید   به سقف خیره شد و همزمان فکر کرد
"چه دختر عجیبی!"

#

تمام روز...شیچن مثل روز قبل متوجه حظور مینگجو اطراف و نزدیک خودش میشد‌...

اهی کشید
این بشر خسته نمیشد اینطوری از دور مراقبش بود؟
تمام مدت هم مثل بادیگاردا... شیچن ندیده بود که چیزی بخوره پس...

به طرف بوفه رفت و به خوراکی های توی ویترینش نگاه کرد...

چی خوب بود که براش بگیره و ببره بهش بده و بگه انقدر دنبالش نکنه؟

switch lifeWhere stories live. Discover now