کریس اروم وارد اتاق شد... با دیدن اینکه تاعو و اون پسر دارن درباره ی یه چیزی حرف میزنن و تاعو هم میخنده ...
یه جورایی حس بدی بهش داد...
یه جورایی دوست نداشت کسی بجز خودش تاعو رو بخندونه اما خب ...
قصد نداشت اجازه بده دوباره این حس حسادتش کار دستش بده...
اون بار بهای حسادتش نداشتن تاعو برای تقریبا یک ماه بود که اون هم شانس اورد که موفق شد دوباره اروم اروم اعتماد تاعو رو جلب کنه و همچنین... باعث شد دکتر ژانگی که تمام این سال ها براش مثل یه پدر بود رفتارش باهاش سرد بشه...
پس... دوباره نمیخواست این اشتباه رو بکنه...
شاید بهتر بود با تاعو درباره ی احساسش درباره این مساله حرف بزنه...
قطعا اگه چیزی ندونه که نمیتونه درباره ش کاری کنه...
مگه نه؟ولی خب...
یه جورایی هم دلش میخواست تاعو خودش بفهمه...سری تکون داد
اخه از کجا باید می فهمید؟
این دیگه چه جور بیماری فکری ای بود ؟!اروم گل ها رو توی گلدون کنار تخت گذاشت و به تاعو گفت
-من تو ماشین منتظرتم....و بعد از اتاق بیرون رفت
#
شیچن به رفتن کریس نگاه کرد و بعد تایپ کرد
"شماها با هم قرار میذارین؟"تاعو کمی سرخ شد و اروم سرش رو به معنی اره تکون داد و گفت
-خب...خب یه جورایی...میشه اینطوری گفت...شیچن سری تکون داد و تایپ کرد
"پس فکر کنم دیگه بهتره بری..."تاعو جاخورد...پرسید
-ولی... من که تازه... از اینکه قرار میذارم ناراحت شدی؟!شیچن سرش رو به معنی نه تکون داد و تایپ کرد
"مساله ایته که حس میکنم دوست پسرت حسودیش شده... بهترهه بری و یگم بهش برسی..."تاعو اوه ارومی گفت و سری به نشونه ی فهمیدن تکون داد...بعد هم گفت
-بعدا بازم به دیدنت میام باشه؟شیچن لبخندی زد و تایپ کرد
"عجله نکن... حتما مطمعن شو که این موضوع رو باهاش حل کردی"تاعو فهمیدم ارومی گفت و بعد از بای بای کوتاهی از اتاق شیچن بیرون اومد...
#
کریس توی ماشین منتظر نشسته بود...
مطمعن بود که تا حداکثر یک ساعت دیگه تاعو توی اتاق با اون دوستش میشینه و حرف میزنن...
مخصوصا حالا که مدتی هم بود که همدیگه رو ندیده بودند...
تو همین فکر ها بود که در ماشین باز شد...
کریس به خیال اینکه کس دیگه ای اشتباهی سوار ماشینش شده از جا پرید و با دیدن تاعو حسابی جا خورد...
بعد از چند دقیقه که شوکه به تاعو نگاه کرد بلاخره پرسید
-چرا.... چی شد که...انقدر زود...تاعو لبخند کوچیکی زد و گفت
-دوستم رو دیدم و با هم رفع دلتنگی هم کردیم... حالا اومدم تا به ددی حسودم برسم...کریس کمی سرخ شد...
اما بیشتر به خاطر هیجان....تاعو متوجه شده بود...
و این عالی بود...تاعو اروم سرش رو نوازش کرد و گفت
-میخوای درباره ش حرف بزنیم؟کریس سرش رو به معنی اره تکون داد و ماشینش رو روشن کرد و راه افتاد و همونطور که به مسیر خیره بود گفت
-خلاصه بخوام بگم..... مادر و پدرم همو دوست نداشتند و ندارن...هردوشون... کسای دیگه ای رو داشتند و فقط به خاطر منافع مالی... با هم ازدواج کردند... حتی همین الانشم... به هم... هیچ اعتمادی ندارن...
برای همین تمام مدت حتی وقتی که کنار هم بودند به کسی که دوستشون داشتند فکر میکردن... یه جورایی...وقتی میبینم به کسی بجز من توجه داری و بهش فکر میکنی... اون حس برام تداعی میشه...
و بعد اروم گفت
-برای همین توی قرارداد...اون شرط رو گذاشته بودم... و اون روز... متاسفم...تاعو که تمام مدت بهش زل زده بود اروم گفت
-من هم همینطور... منم متاسفم که سعی نکردم بفهمم...و ادامه مسیر رو توی سکوت طی کردند...
کریس به این فکر کرد که وقتی به خونه برسند... تاعو با دیدن کای چه واکنشی نشون میده...#
شیچن اروم توی موبایلش که وانگجی براش اورده بود شروع به گشتن کرد...
میتونست حدس بزنه که وانگجی از ووشیان خوشش میاد...
سعی کرد با هک کردن سایت مدرسه ی قبلیش شماره ی موبایلی چیزی از ووشیان پیدا کنه اما هیچی...
فقط شماره ی مغازه ای که پدر خونده ش اونجا کار میکرد بود ...
ولی نمیتونست باهاش تماس بگیره...
اهی کشید
انگار فقط باید صبر میکرد...
شاید همه چیز بهتر بشه...تصمیم گرفت یکم بخوابه...
پس اروم متکاش رو درست کرد و دراز کشید...نمیتونست صبر کنه که از این بیمارستان خلاص شه...
توی همین فکر ها بود که پرستاری وارد اتاق شد...چون ماسک زده بود نمیتونست صورت پرستار رو ببینه و این یکم به نظرش مشکوک اومد...
اما رفتار پرستار عادی بود...اون براش سرم وصل کرد و بهش دارو هایی که امیشه میخورد رو داد...
پس بی خیال دوباره دراز کشید...
حالا حتی بیشتر خوابش می اومد...
کم کم پلک هاش سنگین شدند و خوابش رفت
YOU ARE READING
switch life
Fanfictionبعد از اینکه وانگجی برادرش رو که سالها بود ندیده بود رو پیدا کرد تصمیم گرفتند که برای مدتی جاهاشون رو با هم عوض کنن... شاید اینطوری بتونن از پس مشکلاتشون بر بیان... اما ایا موفق میشن؟