e26

513 139 58
                                    

وانگجی نفس عمیقی کشید و رو به پدرش گفت
-شما... واقعا فکر میکردید که برادر و مادر مردن نه؟

پدرش اروم سرش رو به معنی اره تکون داد و چیزی نگفت..

وانگجی سری تکون داد و گفت
-میتونم... بپرسم... که کی‌... اینو بهتون گفت؟!
پدرش جواب نداد و وانگجی خودش جواب داد
-اون زن بود نه؟

همچنان جوابش سکوت بود...
وانگجی از جاش بلند شد و گفت
-شما سال ها اونو به حال خودش رها کردید!! فقط به خاطر حرف اون زن!

پدرش عصبانی نگاهش کرد و داد زد
-وانگجی!
وانگجی ساکت شد و بهش نگاه کرد
پدرش کمی اروم تر شد و گفت
-وانگجی... من... خودم به اندازه کافی ناراحت هستم... سر به سرم نذار!

وانگجی‌ چیزی نگفت و کنارش نشست...
بعد از یه مدت سکوت پدرش گفت

-ولی...منم مثل می شوکه شدم... انگار این جا به جایی باعث شده یکم عوض بشی...

وانگجی جواب داد
-من از مادر می خوشم نمیاد... خیانت تو با اون زن باعث شد مامان اونقدر عصبانی بشه و بعد از هم جدا بشین... اگه اون زن نبود... شاید الان اوضاع حتی خیلی بهتر بود... تو و مامان از هم جدا نشده بودین... اون الان زنده بود و برادر هم احتمال زیاد توی این وضعیت نبود...

پدرش چیزی نگفت وانگجی ادامه داد
-با این حال این تقصیر می نیست... ولی هیچ وقت نمیتونم اونو خواهر خودم بدونم ...

#

مینگجو اروم لباس هاش رو با یه لباس دیگه عوض کرد...

دیگه نمیتونست تحمل کنه...
تمام شب رو نتونسته بود بخوابه...

باید میرفت و میدیدش‌‌...
دیگه بس بود‌...
باید مطمعن نیشد که خوبه...

گوشواره رو توی جیبش گذاشت...
یه جورایی امیدوار بود که ببینه حالش خوبه و میتونه اون گوشواره رو بهش برگردونه‌...

نگاهی به خودش توی اینه انداخت و بعد هم از خونه بیرون رفت‌‌‌...

وقتی بلاخره به بیمارستانی که وانگجی(شیچن) توش بستری بود رسید هیچ ایده ای نداشت باید کجا بره یا چی کار کنه...

برای همین به سمت اطلاعات بیمارستان رفت ولی اونها هم جواب خاصی بهش ندادند...

فقط گفتن باید بره icu و این...

همین کافی بود که بدونه امید زیادی نباید داشته باشه‌...

به بخش که رسید نمیدونست چطور وارد بشه...
هر قدمی که برمیداشت پاهاش بی جون تر می شدند‌....

برای همین وارد بخش نشد و روی اولین نیمکتی که میدید نشست...

توی حال خودش بود که از گوشه ی چشمش دید در بخش باز شد و یه نفر بیرون اومد...

switch lifeWhere stories live. Discover now