switch life

e33

تاعو اروم به طرف کمدش رفت و درش رو باز کرد...

و با چیزی که توی کمدش دید جا خورد...

یه جعبه ی بزرگ بود...

اروم جعبه رو از توی کمدش بیرون اورد...
با خودش فکر کرد که این دیگه چیه؟

اما حس خوبی نداشت که همین جا بازش کنه... توی مدرسه ی قبلیش بچه ها زیاد با این بسته های شوخی سر به سرش میذاشتند! برای همین دوباره اونو توی کمدش برگردوند...

نفس عمیقی کشید و به خودش گفت توی خونه بازش میکنه...

درهرحال اینطوری اگه این جعبه یه جور شوخی مسخره باشه جلوی همه ابروش نمیره...

به محض این که به خونه رسید بلافاصله به اتاقش رفت و جعبه رو روی تختش گذاشت...

تمام طول مسیر نگاه خیره ی مردم روی خودش باعث خجالت کشیدنش میشد...

و بلاخره...
قرار بود بفهمه توی این جعبه چیه...

اروم در جعبه رو باز کرد و سریع چشم هاش رو بست..
منتظر بود یه جوکر ای چیزی از توی جعبه بیرون بپره یا یه خامه ای چیزی توی صورتش بخوره اما وقتی هیچ اتفاقی نیفتاد اروم چشم هاش رو باز کرد...

وقتی چشمش به عروسک توی جعبه افتاد در جعبه از دستش رها شد و پایین افتاد...

این...
این عروسک...

اروم خرس پاندای توی جعبه رو بیرون اورد و بغلش کرد...

قطره اشکی از چشمش پایین افتاد...
محکم خرسش رو بغل کرد...

واقعا خوشحال بود...
که دوباره پان رو میدید...

اما پس چرا همچنان...
احساس دلتنگی میکرد؟

#

مینگجو ابرویی بالا انداخت
-شماها یه خواهرم دارین؟
وانگجی سرش رو به معنی نه تکون داد...
-قرار بود داشته باشیم... ولی...

مینگجو ابرویی بالا انداخت
-ولی؟

وانگجی نفسش رو فوت کرد
-خب... پدرم به مادرم خیانت کرد... با یه زن که تازگی تو شرکت باهاش همکار شده بود... اون زن...الان نامادریمه...

مینگجو چیزی نگفت...فقط نفسش رو مثل وانگجی فوت کرد

وانگجی ادامه داد
-مادرم که فهمید... دعوای بدی با پدرم کرد... و پدرم هم هلش داد و این باعث شد مامانم زمین بخوره و... بچه ای که خیلی وقت بود منتظرش بود رو از دست بده...

مینگجو سری تکون داد...
-بعدش چی شد؟

وانگجی نگاهش کرد
-واضح نیست؟ مادرم ازش جدا شد و برادرم رو هم با خودش برد... بعد از اون من دیگه خبری ازشون نداشتم تا چهار ماه پیش که تصادفا برادرم رو دیدم...داشتن...اذیتش میکردن پس منم...پیشنهاد دادم که جاهامون رو عوض کنیم... و اینطوری شد که... این ماجراها پیش اومد...