بلافاصله بعد از رسیدن به بیمارستان... حتی درست و حسابی هم پارک نکرد...
فقط میخواست برادرش رو ببینه...
میخواست که ببینه اشتباه کرده...اما وقتی به اتاق رسید و واردش شد...
با تخت خالی مواجه شد...اروم روی زمین نشست...
این... یعنی که...
الان...
باید چی کار میکردند؟اون چینگ...
بلاخره کار خودش رو کرد؟تو همین فکر ها بود که صدایی از پشت سرش شنید
-اقا... لطفا از اینجا بلند شید سر راهید...وانگجی اروم از جاش بلند شد...و برگشت تا با کسی که باهاش حرف زده که قطعا یه پلیسی چیزیه صحبت کنه که جا خورد...
چون اون شخص یه پرستار بود که کنار برادرش ایستاده بود...
پرستار به محض کنار رفتن وانگجی به شیچن کمک کرد تا با واکر به طرف تختش حرکت کنه و روش بشینه...
وانگجی اروم نفس راحتی کشید...
بعد از رفتن پرستار به طرف برادرش که گیج روی تختش نشسته بود و بهش نگاه میکرد رفت محکم بغلش کرد...
شیچن دیگه حسابی گیج شده بود ...
ولی اروم اون هم وانگجی رو بغل کرد ...بعد از چند دقیقه...بلاخره وانگجی اروم از بغل برادرش بیرون اومد و کنارش نشست...
شیچن اروم با دستش ازش پرسید که چی شده؟
وانگجی متوجه منظورش شد و چند تا نفس عمیق کشید و اروم گفت
-هیچی..فقط وقتی دیدم تو اتاقت نیستی... نگرانت شدم... فکر کردم ... بلایی سرت اومده...شیچن اروم سر وانگجی رو نوازش کرد و دستش رو گرفت... وانگجی پرسید
-میشه بهم بگی... کجا بودی؟شیچن اروم دفتر و مداد کنار دستش رو برداشت و نوشت
-رفته بودم بخش فیزیوتراپی تا تمرین کنم...بعد از کمی مکث دوباره شروع به نوشتن کرد
-دکتر گفت تایپ نکنم و بنویسم... این بهتره...وانگجی سرش رو به معنی فهمیدن تکون داد و دیگه چیزی نگفت... بیخودی نگران شده بود...
برادرش اینجاست و حالش هم خوبه...
پس پدرش داشت درباره چی حرف میزد؟ولی خب بی خیالش شد و تصمیم گرفت حالا که اینجاست یکم با برادرش حرف بزنه...
قلبش هنوز هم تند میزد...
شاید اینطوری یکم اروم تر میشد#
-تاعو...تو فکر میکنی که ممکنه سهون دلیل این رفتارش باشه؟
تاعو بعد از چند ثانیه بلاخره گفت
-تو...یعنی کریس ... تو واقعا... برادر کای ای؟!
YOU ARE READING
switch life
Fanfictionبعد از اینکه وانگجی برادرش رو که سالها بود ندیده بود رو پیدا کرد تصمیم گرفتند که برای مدتی جاهاشون رو با هم عوض کنن... شاید اینطوری بتونن از پس مشکلاتشون بر بیان... اما ایا موفق میشن؟