بعد از رفتن ون چائو ... شیچن سر مطالعه ش برگشت ...
یک دفعه شخصی روی صندلی رو به روش نشست...
اروم سرش رو بالا اورد و به اون شخص نگاه کرد...یه پسر بود که به نظر خیلی موذب بود...
پس دست از خوندن برداشت و به اون پسر نگاه کرد و پرسید
-اتفاقی افتاده؟ به نظرم... یه چیزی اذیتت میکنه...پسر هم نگاهش کرد و گفت
-ام...اره... من... من امروز به این مدرسه اومدم و فکر کنم... که... حسابی هم گند زدم...شیچن لبخندی زد و گفت
-خب پس... دانش اموز انتقالی... از دیدنت خوشبختم من لان ش...وانگجی هستم...اون پسر سرش رو بلند کرد و گفت
-ام... اسمت... یکم عجیبه... شوانگجی؟شیچن خنده موذبی کرد و گفت
-اسمم وانگجیه... یه لحظه زبونم گرفت...اون پسر خندید و گفت
-اوه...عیبی نداره کاملا درک میکنم... منم هوانگ زی تاعو هستم!شیچن لبخندی زد و برای چند دقیقه ای هر دوشون ساکت موندند تا اینکه شیچن پرسید
-خب... درباره ی این گندی که گفتی...تاعو سریع گفت
-اوه... اره... من... خب میدونی... من عاشق بسکتبالم پس... یه راست بعد از رسیدنم رفتم زمین بسکتبال و خب... هیچ کس هم اونجا نبود...یکم دریب زدم با توپ و بعد هم توپو گرفتم دستم و چون میخواستم بیام بیرون همونجوری پرتش کردم پشت سرم...و...
شیچن پرسید
-خورد تو سر یکی؟
تاعو اروم سرش رو به معنی اره تکون داد و صورتش رو با دستاش پوشوند...شیچن سعی کرد اون پسر رو دلداری بده
-خب... این فقط یه تصادف بوده... تو که عمدا نمیخواستی بهش بزنی...و قطعا هم معذرت خواستی... پس دیگه مشکلی نیست...تاعو اهی کشید و گفت
-اره... عذر خواهی کردم... ولی خب... اون شخصیه راست اومد طرفم و شروع کرد داد زدن سرم و خب... حرفای قشنگی هم نمیزد پس من...شیچن ابرویی بالا انداخت
-پس تو؟
تاعو نفسش رو فوت کرد و گفت
-یه توپ برداشتم و اینبار عمدا کوبوندم تو صورتش..شیچن اروم و شوکه دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه اما نتونست کلمه ای پیدا کنه...
همون موقع صدای دینگ دونگی نشون داد که زنگ خورده...شیچن به تاعو نگاه کرد و گفت
-خب... من باید الان برم سر کلاس... امیدوارم موفق باشی...تاعو هم اهی کشید و اروم گفت
-امیدوارم... میشه بعد از کلاست همو همینجا ببینیم؟ من... خب میدونی...شیچن لبخندی زد و گفت
-حتما...#
شیچن اروم وارد کتابخونه شد...
برای اولین بار بود که از درسی که توی کلاس داده میشد راضی و هیجان زده بود...
YOU ARE READING
switch life
Fanfictionبعد از اینکه وانگجی برادرش رو که سالها بود ندیده بود رو پیدا کرد تصمیم گرفتند که برای مدتی جاهاشون رو با هم عوض کنن... شاید اینطوری بتونن از پس مشکلاتشون بر بیان... اما ایا موفق میشن؟