e8

591 156 70
                                    

بعد از رفتن ون چائو ... شیچن سر مطالعه ش برگشت ...

یک دفعه شخصی روی صندلی رو به روش نشست...
اروم سرش رو بالا اورد و به اون شخص نگاه کرد...

یه پسر بود که به نظر خیلی موذب بود...

پس دست از خوندن برداشت و به اون پسر نگاه کرد و پرسید
-اتفاقی افتاده؟ به نظرم... یه چیزی اذیتت میکنه...

پسر هم نگاهش کرد و گفت
-ام...اره... من... من امروز به این مدرسه اومدم و فکر کنم... که... حسابی هم گند زدم...

شیچن لبخندی زد و گفت
-خب پس... دانش اموز انتقالی... از دیدنت خوشبختم من لان ش...وانگجی هستم...

اون پسر سرش رو بلند کرد و گفت
-ام... اسمت... یکم عجیبه... شوانگجی؟

شیچن خنده موذبی کرد و گفت
-اسمم وانگجیه... یه لحظه زبونم گرفت...

اون پسر خندید و گفت
-اوه...عیبی نداره کاملا درک میکنم... منم هوانگ زی تاعو هستم!

شیچن لبخندی زد و برای چند دقیقه ای هر دوشون ساکت موندند تا اینکه شیچن پرسید
-خب... درباره ی این گندی که گفتی...

تاعو سریع گفت
-اوه... اره... من... خب میدونی... من عاشق بسکتبالم پس... یه راست بعد از رسیدنم رفتم زمین بسکتبال و خب... هیچ کس هم اونجا نبود...

یکم دریب زدم با توپ و بعد هم توپو گرفتم دستم و چون میخواستم بیام بیرون همونجوری پرتش کردم پشت سرم...و...

شیچن پرسید
-خورد تو سر یکی؟
تاعو اروم سرش رو به معنی اره تکون داد و صورتش رو با دستاش پوشوند...

شیچن سعی کرد اون پسر رو دلداری بده
-خب... این فقط یه تصادف بوده... تو که عمدا نمیخواستی بهش بزنی...و قطعا هم معذرت خواستی... پس دیگه مشکلی نیست...

تاعو اهی کشید و گفت
-اره... عذر خواهی کردم... ولی خب... اون شخصیه راست اومد طرفم و شروع کرد داد زدن سرم و خب... حرفای قشنگی هم نمیزد پس من...

شیچن ابرویی بالا انداخت
-پس تو؟
تاعو نفسش رو فوت کرد و گفت
-یه توپ برداشتم و اینبار عمدا کوبوندم تو صورتش..‌

شیچن اروم و شوکه دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه اما نتونست کلمه ای پیدا کنه...
همون موقع صدای دینگ دونگی نشون داد که زنگ خورده...

شیچن به تاعو نگاه کرد و گفت
-خب... من باید الان برم سر کلاس... امیدوارم موفق باشی...

تاعو هم اهی کشید و اروم گفت
-امیدوارم... میشه بعد از کلاست همو همینجا ببینیم؟ من... خب میدونی...

شیچن لبخندی زد و گفت
-حتما...

#

شیچن اروم وارد کتابخونه شد...
برای اولین بار بود که از درسی که توی کلاس داده میشد راضی و هیجان زده بود...

switch lifeWhere stories live. Discover now