وقتی کریس وارد اتاق شد تاعو هنوز خواب بود...
لبخندی زد و سینی رو روی میز کنار تخت گذاشت و یادداشت رو برداشت و اروم صداش کرد..
-تاعو... دیگه صبح شده... بیدار شو...
تاعو اروم چشم هاش رو باز کرد و به کریس نگاه کرد...کریس لبخندی زد و گفت
-دیشب خیلی خسته شدی... پس خواستم یکم... سرحال شی... بیا صبحونه ت رو بخور و یه دوش بگیر..بعد هم کمکش کرد تا بشینه...
تاعو به سینی صبحانه نگاه کرد و لبخند زد
-چه بامزه س... فکر میکردم... یه همچین چیزایی فقط توی عکسا پیدا میشه...کریس اروم خندید
-خوب الان تو هم ازش عکس بگیری... میره تو همون دنیای عکس ها...تاعو هم خندید و یه تکه نون رو برداشت و به طرف کریس گرفت
-بیا ... تو هم بخور...کریس لبخند بزرگی زد
-باشه... اتفاقا گرسنه م...
و کنار تاعو توی تخت نشست...بعد از صبحانه ... کریس گفت
-راستی تاعو...
تاعو نگاهش کرد-دیشب قبل از اینکه بخوابی یه چیزی گفتی... ولی من منظورت رو نفهمیدم...
تاعو منتظر نگاهش کرد...کریس ادامه داد
-گفتی پدر و مادرت دیگه بهت احتیاجی ندارن... منظورت چی بود؟تاعو اه ارومی کشید و گفت
-خب... راستش...مادرم بارداره... من... بچه ای بودم که خیلی بد موقع به دنیا اومد... اما خب نمیتونستند از شرش خلاص بشن...ولی الان این بچه ی متولد نشده...دقیقا چیزیه که میخوان... از همین الان هم... دارن یکسره درباره ش حرف میزنن...حسودی نمیکنما ولی... ولی مشخصه که الان...دیگه بهم تو اون خونه نیازی نیست...
کریس سرش رو به معنی فهمیدن تکون داد و گفت
-منظورت چیه که میگی نمیتونستن از شرت راحت شن؟ مطمعنا اینطوری نیست که...
-چرا... مطمعنم..کریس به تاعو که حرفش رو قطع کرده بود نگاه کرد ...
تاعو اهی کشید و گفت-چند وقت پیش... حرف هاشونو وقتی داشتن درباره بچه ی جدید حرف میزدن شنیدم...خودمم یه چیز هایی یادمه... من... زمانی به دنیا اومدم که پدر و مادرم تمام مدت دنبال پول میدوییدند... هردوشون شغل تمام وقت داشتند... به خاطر من... مادرم مجبور شد چند ماهی مرخصی بگیره...و این اصلا چیزی نبود که میخواست!
اون شب شنیدم که میگفت فقط چون پول عمل سقط جنین رو نداشتند نگهم داشتن... بعد از تولدم... هردوشون برگشتند سر کار... تا دو سالگی مادر بزرگم میومد و مراقبم بود و بعد از مرگش هم خودم بودم و خودم...
یادمه که صبح مامانم منو با چند تا شیشه شیر میذاشت توی پارک بچه و شب برمیگشت... باور کن اگه به خاطر همکار هاشون و چی بهش میگن؟ وجهه شون پیش اونها نبود... قطعا منو به پرورشگاه میسپردن...
کریس دستش رو گرفت.. بعد هم گفت
-متوجه ام... بیا دیگه ادامه ندیم ...باشه؟تاعو اروم سرش رو به معنی باشه تکون داد ولی بعد از چند دقیقه گفت
-من... با این رفتارم... حالا شدم اون لکه ی ننگی که بهتره حذف شه... برای همین میدونم... به زودی از شرم خلاص میشن...کریس بغلش کرد و اروم نوازشش کرد و گفت
-گفتم بیا درباره ش حرفی نزنیم...این اذیتت میکنه...تاعو چیزی نگفت...
کریس از جاش بلند شد و گفت
-من باید برم و با مادرم حرف بزنم...اوم... میخوای برو و یه دوش بگیر تا بیام باشه؟تاعو اروم سرش رو به معنی باشه تکون داد و از جاش بلند شد..
کریس هم بیرون رفت...
و به طرف اتاق مادرش راه افتاد...#
کریس اروم وارد اتاق شد و به مادرش که روی تخت نشسته بود و بهش زل زده بود نگاه کرد
-با من چی کار داشتی؟مادرش اهی کشید و گفت
-میدونم بهت گفتم که با گرایشت و اینکه بخوای با کسی دوست بشی مشکلی ندارم... اما بهت گفتم مراقب باش پدرت اصلا مثل من نیست!کریس سری تکون داد و گفت
-پدر که اینجا نیست...
مادرش نفسش رو فوت کرد و گفت-منشی ش که هست... میدونی که اون عوضی اینجاست که روی کارامون نظارت کنه پس... دقت کن... کسی رو شب نیار خونه! و اگه هم اوردی در اون کوفتی رو وقتی میری بیرون قفل کن!
کریس سری تکون داد و گفت
-یادم میمونه...و خواست برگرده که مادرش گفت
-راستی یه سری بسته سفارش داده بودی... اینجان... برشون دار...دفعه ی بعدم دقت کن... میدونی که اون مردک فضول عادت داره بسته ها رو بگرده...کریس ممنونم ارومی گفت و بسته ها رو برداشت و بیرون رفت...
وقتی به اتاقش برگشت تاعو توی اتاقکش نشسته بود...با دیدن بسته های دست کریس پرسید
-اونا چیه؟
کریس شونه ای بالا انداخت و گفت-کتاب درسی و یه چیزای دیگه...تاعو اوه ارومی گفت و اروم از جاش بلند شد و به طرف کریس رفت و گفت
-ام... میتونم یه چیزی ازت بخوام؟کریس نگاهش کرد
-چیزی شده؟تاعو خنده ی ارومی کرد
-نه خب...اتفاق بدی که نیفتاده...فقطاینکه خب من... میدونی همیشه که... خب چجوری بگم... میتونم بعضی وقتا لباس عادی تری بپوشم؟کریس اروم خندید
-اره... حتما...معذرت میخوام.. من قبلا زیاد درباره ی این چیزا نمیدونستم برای همین اکثر وسایلا اینطوریه...تاعو لبخندی زد و گفت
-پس من برم... لباس هامو عوض کنم و لباسای دیروزم رو بپوشم...کریس سریع گفت
-نه اونا رو نپوش... صبر کن...و بعد به طرف کمدش رفت و یه دست لباس راحتی برداشت و به طرف تاعو گرفت و گفت
-این بهتره... اون لباس خیلی اذیته...این راحت تره...تاعو لبخندی زد
-باشه... ممنونم...
و لباس رو از کریس گرفت و رفت تا اونها رو بپوشه...کریس هم به جعبه های روی میزش خیره شد...
اروم یکی رو برداشت و بازش کرد...
به خودش پوزخندی زد
کتاب چی...اینها خریدای کای بودند...
اهی کشید و جعبه رو برداشت و به طرف کمد زد و گوشه ی کمد گذاشت...فقط امیدوار بود تاعو اینها رو پیدا نکنه تا بتونه پس بفرسدتشون...
واقعا امیدوار بود!
دیگه از دست این شوخی های کای خسته شده بود...
YOU ARE READING
switch life
Fanfictionبعد از اینکه وانگجی برادرش رو که سالها بود ندیده بود رو پیدا کرد تصمیم گرفتند که برای مدتی جاهاشون رو با هم عوض کنن... شاید اینطوری بتونن از پس مشکلاتشون بر بیان... اما ایا موفق میشن؟