وانگجی اروم اب دهنش رو قورت داد...
ووشیان نگاهش کرد
-شیچن... چیزی شده؟وانگجی سرش رو به معنی نه تکون داد و گفت
-فقط من.. باید اینو جواب بدم...ووشیان اوه ارومی گفت و چند قدمی جلو رفت...
وانگجی لبخند تشکر امیزی زد و بعد از نفس عمیق کوتاهی دکمه برقراری تماس رو زد...-بله؟
صدای پدرش پشت خط... یه جورایی حس عجیبی بهش داد...هیچ وقت حتی فکرش رو هم نمیکرد که یه همچین روزی برسه... اما واقعا دلش برای پدرش تنگ شده بود...
-وانگجی؟ خودتی؟ مگه نه؟
وانگجی نفس عمیقی کشید و گفت
-بله پدر... خودمم...بلافاصله... پدرش گفت
-کجایی؟!... همونجا بمون ... میام دنبالت...باشه؟وانگجی جواب داد
-باشه...من الان...میرم خونه...ادرسش رو براتون میفرستم...
و قبل از اینکه منتظر جواب پدرش بشه قطع کرد...نمیخواست مخالفتش رو بشنوه...به ووشیان نگاه کرد...بعد جلو تر رفت و گفت
-من... باید برم خونه...متاسفم...ووشیان لبخندی زد و گفت
-عیبی نداره... فردا تو مدرسه میبینمت...
وانگجی هوم ارومی گفت و پرسید
-میشه... چیزی ازت بخوام؟ووشیان نگاهش کرد و گفت
-حتما... چی شده؟
وانگجی درحالی که سرخ شده بود گفت
-میشه...منو ببوسی؟ووشیان لبخند بزرگی زد و گفت
-حتما...و بعد جلو اومد و لب هاش رو روی لب های وانگجی گذاشت...
#
وانگجی به ساعت نگاه کرد...
پدرش به زودی میرسید و احتمالا دیگه محال بود به این خونه برگرده...نمیدونست شیچن دقیقا چی کار کرده اما واضح بود که پدرشون همه چیزو میدونه...
خیلی زود زنگ در زده شد...
وانگجی اروم در رو باز کرد و بعد از قفل کردن در پشت سرش پایین رفتری بود...
وانگجی اهی کشید...
البته که پدرش شخصا دنبالش نمی اومد...
اون سرش شلوغ تر از این حرفاس!اروم توی ماشین نشست و به بیرون خیره شد...
شاید عجیب بود اما...هنوز هیچی نشده برای همه چیز دلتنگ بود...حتی برای قلدر های مدرسه...
اگه میدونست امشب باید برگرده... درس خوندن رو بی خیال میشد و وقت زیادی با ووشیان و بقیه میگذروند...اهی کشید و چشم هاش رو بست...
وقتی بعد از چند دقیقه چشم هاش رو باز کرد شوکه شد...رو به ری گفت
-کجا میریم؟ این مسیر... من اینجا رو میشناسم اخرش به خونه نمیرسه...ری اهی کشید و گفت
-ارباب زاده... خونه نمیریم...
وانگجی ابرویی بالا انداخت
-پس کجا میریم؟
YOU ARE READING
switch life
Fanfictionبعد از اینکه وانگجی برادرش رو که سالها بود ندیده بود رو پیدا کرد تصمیم گرفتند که برای مدتی جاهاشون رو با هم عوض کنن... شاید اینطوری بتونن از پس مشکلاتشون بر بیان... اما ایا موفق میشن؟