e17

509 136 76
                                    

شیچن بعد از اینکه تماس وانگجی رو قطع کرد توی تخت خواب دراز کشید‌..

واقعا خسته بود...

برای همین خیلی زود خوابش برد...
وقتی بیدار شد تقریبا ظهر شده بود‌‌‌...

اروم بلند شد و دوش گرفت...
حالش از روز قبل خیلی بهتر شده بود‌‌‌...

قصد داشت دوباره توی رخت خواب برگرده اما با دیدن پدرش توی اتاقش واقعا جا خورد‌‌‌‌‌...

پدرش نگاهی بهش انداخت و گفت
-زود باش لباس هات رو بپوش... باید بریم جایی!

شیچن گیج به پدرش نگاه کرد
بعد از چند ثانیه سریع گفت
-باشه ولی... کجا... من باید چی بپوشم؟

پدرش اخمی کرد
-زودباش حاظر شو... قراره بریم به عمارت "شهر بی شب"

و بعد هم بیرون رفت...
شیچن گیج کمد رو باز کرد...

با توجه به اینکه پدرش رسمی لباس پوشیده بود و الان هم قراره به یه عمارت برن پس اونم کت و شلواری رو برداشت و پوشید....

وقتی به خودش توی اینه نگاه کرد برای لحظه ای خودش رو نشناخت...
اهی کشید...
دلش برای خونه ش تنگ شده بود...

اینجا...
واقعا احساس میکرد که تنهاست...حتی بیشتر از وقتی که توی خونه بود...

توی همین فکر ها بود که در اتاقش باز شد و اون دختری که چند روز پیش دیده بود... توی لباس مجلسی ای وارد اتاقش شد...

با دیدنش گفت
-هی کرم کتاب! لباس بهتر از این نداشتی؟

شیچن به خودش دوباره توی اینه نگاه کرد...
و اروم گفت
-بده؟

اون دختر چشم چرخوند
-حالا هرچی...زودباش بیا بریم‌...

و دست شیچن رو گرفت و اونو دنبال خودش کشید

شیچن اونقدر به خاطر این رفتار ناگهانی اون دختر شوکه بود که نتونست واکنشی نشون بده و فقط وقتی که کمی از خونه فاصله گرفتند به خودش اومد و متوجه شد موبایلش همراهش نیست!

اهی کشید...
امیدوار بود وانگجی زیاد نگرانش نشه...

و ارزو میکرد که کاش حداقل اونقدر زمان داشت که مسکن هاش رو با خودش بیاره...

ولی با خودش فکر کرد که بهتر‌...

اگه کسی از مدرسه رو میدید... شاید با دیدن چهره ش فکر کنه که واقعا مریضه!

#

اروم بعد از اینکه عین جوجه اردکای بی حال دنبال پدرش رفت و به هر کسی که اون سلام میکرد سلام کرد خودش رو به کاناپه ای رسوند و خیلی اروم روش نشست...

البته این درد داشت ولی حداقل کمر دردش اروم شد.‌‌‌‌..

اروم چشم هاش رو بست و چند باری نفس عمیق کشید تا از دردش کم کنه که احساس کرد شخصی کنارش نشسته‌‌‌...

switch lifeWhere stories live. Discover now