e38

465 110 43
                                    

مینگجو اروم وارد اتاق شد...

وقتی که پدرش زنگ زده بود و گفته بود همون لحظه باید بره خونه شیچن هنوز بیهوش بود...

ولی الان...
الان اون حالش خوبه...

نمیتونست باور کنه...

وقتی وارد اتاق شد وانگجی داشت چیزی رو برای شیچن تعریف میکرد که با ورودش حرفش رو قطع کرد...

شیچن به مینگجو نگاه کرد و لبخند کوچیکی زد
مینگجو جلو تر اومد و بدون توجه به وانگجی شیچن رو بغل کرد...

وانگجی شوکه از جاش بلند شد اما شیچن اعتراضی نکرد..

مینگجو برای چند دقیقه ای بدون این که چیزی بگه همونطوری موند...

عذاب وجدان داشت...
تا امروز عذاب وجدان این رو داشت که اگه به شیچن نزدیک نمیشد منگ یائو هیچ وقت بهش اسیب نمیزد...

ولی الان...
الان حال شیچن خوب بود...

میتونست ازش بخواد که ببخشدش...

پس اروم گفت
-متاسفم... منو ببخش شیچن..

شیچن به خاطر شنیدن اسم خودش از زبون مینگجو کمی سرخ شد اما واکنشی نشون نداد...

وانگجی اهی کشید و سر جاش نشست‌...
دلش نمیخواست اعتراف کنه ولی... یکم حسودیش شده بود...

دوست داشت ووشیان یه روزی همینطوری بیاد و بغلش کنه..
اروم سری تکون داد...

حتی شماره ش رو هم نداشت...
یه دفعه فکری به سرش زد...

برادرش...
شاید اون شماره ش رو داشته باشه!

البته تو موبایلش که شماره ووشیان ذخیره نشده بود...
ولی خب شاید...
حفظ باشه؟

وقتی که بلاخره مینگجو شیچن رو رها کرد وانگجی از شیچن پرسید
-برادر... میگم احیانا... تو شماره ی ووشیان رو نداری؟

شیچن نگاهش کرد و سرش رو به معنی نه تکون داد...
وانگجی فهمیدم ارومی گفت که شیچن موبایل وانگجی رو برداشت و تایپ کرد

"خونه شوت رو بلدم... ولی یه جورایی چشمی ... نمیتونم اددس بدم..."

وانگجی فهمیدم ارومی گفت شیچن دوباره تایپ کرد
"چیری شده؟"

وانگجی اروم سرش رو به معنی نه تکون داد... شیچن دوباره تایپ کرد
"میخوای بعدا بزیم اونجا؟"

وانگجی شوکه به برادرش نگاه کرد و لبخندی زد
-باشه...بیا بعدا با هم بریم...

#

کریس اروم بدون این که تاعو رو بیدار کنه از جاش بلند شد...

یه یادداشت نوشت و کنار تخت گذاشت تا تاعو اونو ببینه...

"بیبی کوچولو همینجا توی تخت منتظر باش زودی برمیگردم"

همونطور که بیرون میرفت به حرف شب قبل تاعو فکر کرد

switch lifeWhere stories live. Discover now