e3

723 186 36
                                    

شیچن سرش رو بلند کرد تا به اون شخص نگاه کنه...
درسته یه تشکر به اون غریبه بدهکار بود اما باید بهش میگفت که سرش به کار خودش باشه...

اما همین که با اون غریبه چشم تو چشم شد جفتشون خشکشون زد‌....

نگاه کردنشون به هم...
مثل نگاه کردن توی یه اینه بود

اول شیچن بود که واکنش نشون داد
و اروم گفت
-وانگجی؟

وانگجی به محض شنیدن اسمش از زبون اون غریبه ... مطمعن شد که حتی یه درصد هم اشتباه نمیکنه...
این شخص برادرش بود!

اشکی از گوشه ی چشمش پایین افتاد و روی زمین زانو زد‌...

اشک های شیچن هم به محض دیدن گریه وانگجی ناخوداگاه راه افتادند...

خیلی وقت بود که دیگه گریه نمیکرد اما الان...

بعد از چند دقیقه گریه ی بی صدا بلاخره به خودشون اومدند و جلو تر رفتند و همدیگه رو بغل کردند...

خیلی وقت بود...
که دلتنگ این لحظه و این آغوش بودند...

#

وانگجی به اطرافش نگاه کرد...

هنوز هم باورش نمیشد که برادرش رو پیدا کرده...یه عالمه حرف داشت که باهاش بزنه!

اما بارون اجازه نمیداد همونجا وسط خیابون بشینن و حرف بزنن پس...

حالا اینجا بودند...
توی خونه ی شیچن...

وانگجی یه جورایی به خاطر وضعیت خونه نا امید شده بود...

درسته که پدر و مادرشون از هم جداشده بودند...
اما چطور پدرشون اجازه داده که اونها توی همچین جایی زندگی کنن؟!

به برادرش که داشت چایی درست میکرد نگاه کرد و پرسید
-ام برادر... مامان کجاست؟

شیچن برای چند ثانیه ای بی حرکت ایستاد و سکوت کرد و بلاخره گفت
-اون... خب... مدتی میشه که دیگه اینجا نیست...

وانگجی از جاش بلند شد و پرسید
-من... منظورت اینه که اون...

شیچن اهی کشید و لیوان وانگجی رو جلوش گذاشت و گفت
-اره...اون خب... یه جورایی... نتونست با این وضعیت زندگی کنار بیاد... فراموشش کن... الان باید جای بهتری باشه....

وانگجی اروم سری تکون داد و پرسید
-ولی.. با این حساب... چرا پیش پدر برنگشتی؟! اون... اون...

شیچن لبخندی زد و سر وانگجی رو نوازش کرد و گفت
-من که نمیدونم اون کجا زندگی میکنه... ولی خب... حتی اگه میدونستم هم نمیرفتم پیشش...

وانگجی گیج نگاهش کرد... شیچن ششونه ای بالا انداخت و گفت
-خب... پدر درباره مرگ مامان میدونه... حتی برای مراسمش گل فرستاده بود... ولی نیومد تا سراغی از من بگیره پس... فکر نمیکنم اگه منو میدید خوشحال میشد!

switch lifeWhere stories live. Discover now