وانگجی بیرون اتاق کنار پدرش نشسته بود...
دکتر الان داخل بود و داشت شیچن رو معاینه میکرد...
فقط یه معاینه ی ساده...وانگجی میدونست که به زودی دوباره میتونه کنار برادرش باشه...
ولی تا اون موقع...
تصمیم گرفت یکم با پدرش صحبت کنه...-حالا... قراره چی بشه؟
پدرش بهش نگاه کرد و پرسید
-اگه منظورت چینگه... پرونده ی طلاق ما همین الانشم درجریانه... فقط با این کاری که کرد دیگه من مینتونم حیلی سریع تر ازش جدا شم و سهمی که از اموالم به خاطر این ازدواج هم داشت رو دیگه نخواهد داشت...وانگجی سری تکون داد و پرسید
-می ...چی؟
پدرش جا خورد...در اصل... هیچ وقت فکر نمیکرد که وانگجی برای می اهمیتی قائل بشه...
بعد از چند ثانیه جواب داد-اون پیش پدرش میمونه...البته... اون دختر خوبیه پس... میخوام بهش اجازه بدم که گاهی بیاد و بمونه...اگه خواست...
وانگجی سری تکون داد و حرفی نزد...
اما یه جورایی...از این جواب پدرش عصبانی شد...
چرا پدرش باید نسبت به بچه ای که عامل همه ی این سختی هاست انقدر مهربون رفتار کنه؟!اما خب... نفس عمیقی کشید تا این فکر رو که اگه اون زن هیچ وقت بچه ای نداشت زندگی برادرش انقدر سخت نمیشد رو از خودش دور کنه و به این فکر کنه که دیگه همه چیز تموم شده...
توی همین فکر ها بود که دکتر بلاخره بیرون اومد و به طرف وانگجی و پدرش راه افتاد
وقتی بلاخره بهشون رسید گفت
-خب... اقای لان...درمورد وضعیت پسرتون... هم خبر خوب دارم... و هم خبر بد...و بعد به وانگجی نگاه کرد و گفت
-چطوره بریم یه جای دیگه صحبت کنیم...وانگجی واقعا عصبانی شده بود...
اون دکتر واقعا انقدر بی شعور بود که درک نمیکرد اون هم حق داره درباره شرایط برادرش بدونه؟!اما خب پدرش هم براش نایستاد و همراه دکتر رفت...
وانگجی نفسش رو فوت کرد و همونجا روی صندلی نشست و منتظر شد...
بلاخره که پدرش می اومد!اونوقت همه چیز رو میفهمید پس فقط تا اون موقع...
باید صبر میکرد...الان هم میتونست به دیدن برادرش بره اما تصمیم گرفت صبر کنه...
حدود یک ساعت بعد بود که پدرش برگشت...و به نظر کمی رنگ پریده می اومد...
وانگجی اروم از جاش بلند شد...
نکنه این واکنش پدرش به معنی اینه که...سریع به طرف پدرش رفت و گفت
-پدر... دکتر چی گفت؟پدرش بهش نگاه گرد و گفت
خب اون... گفتش که از این به بعد یه سری... مشکلات برای برادرت به وجود میاد... اون گفت که سرش بدجور توی این افتادن ضربه خورده و ممکنه... یه مدتی نتونه صحبت کنه...
YOU ARE READING
switch life
Fanfictionبعد از اینکه وانگجی برادرش رو که سالها بود ندیده بود رو پیدا کرد تصمیم گرفتند که برای مدتی جاهاشون رو با هم عوض کنن... شاید اینطوری بتونن از پس مشکلاتشون بر بیان... اما ایا موفق میشن؟