وقتی پرستار از جلوی شیشه رد شد چینگ به شیچن نگاه کرد و شروع به حرف زدن کرد-تو هم مثل اون زنیکه ی سگ جونی... مادرت وقتی با سم خودکشی کرد نمرد! اون زمان فکر کردم البته... فقط برای جلب توجه شوهر من این کار رو کرده... و حالا هم تو... شاید من اشتباه کردم...شما مادر و پسر کلا مثل سگ میمونید... به خودی خود نمیمیرید...باید کمکتون کرد!
از جاش بلند شد و گفت
-میخوام کمکت کنم...بری پیش اون مادر هرزت...و بعد هم به طرف دستگاه اکسیژن رفت و گفت
-نگران نباش... درد نداره...یا حداقل... تو هیچی نمیفهمی!و بعد دکمه ی خاموش کردن دستگاه رو فشار داد.
#
مینگجو سری تکون داد
-هنوز هم باورم نمیشه که به چه سادگی بانک رو هک کرد...وانگجی لبخند کوچیکی زد و گفت
-واقعا... خیلی جالبه...مینگجو سری تکون داد
-اره... به خاطر اون وام بزرگ... الان دیگه ما کاملا نجات پیدا کردیم... پدرم به بانک اصطلاع داده و الان ماهیانه یه مقدار پول به بانک برمیگردونه...اون رو هم که پرداخت کنیم...دیگه هیچ بدهی ای نداریم...بعد هم اروم شونه ای بالا انداخت
-اره دیگه...اینطوری بود... خب... من برم حساب کنم...دستش رو توی جیبش کرد...
-هی کیفم کوش؟
وانگجی اهی کشید و گفت
-ولش کن بیا با کارت من...مینگجو سریع گفت
-نه... مطمعنم باهام بود...وقتی داشتم میومدم بالا تو بخش icu دستم بود...وانگجی هوم ارومی گفت
مینگجو سری تکون داد
-من میرم یه چک بکنم...وانگجی باشه ی ارومی گفت و رفت تا حساب کنه و مینگجو هم به به طرف بخش راه افتاد...
توی مسیر به زمین نگاه کرد تا کیفش رو پیدا کنه...
وقتی به بخش رسید و واردش بلاخره چشمش به کیف پولش روی زمین درست رو به روی پنجره افتاده بود شد...اروم اون رو برش داشت و وقتی سرش رو بلند کرد متوجه شد که یه نفر داخله...
اول خواست توجه ای نکنه... شاید یه پرستار بود...
اما وقتی اون شخص... به طرف ماشین اکسیژن رفت و جلوی چشمش دکمه خاموش کردن دستگاه رو فشار داد بدون توجه به این که نباید وارد بشه در رو باز کرد و مچ دست اون شخص رو گرفتاون زن جا خورد...
مینگجو سریع دکمه ی روشن کردن دستگاه رو زد و سر اون زن داد زد
-داری چه غلطی میکنی؟!و بعد هم دکمه پرستار رو زد...
اون زن سعی کرد دستش رو از دست مینگجو بیرون بکشه اما مینگجو محکم دستش رو فشار داد...پرستار شوکه وارد اتاق شد و خیلی زود چند تا دکتر رو خبر کرد و در یه چشم به هم زدن... چینگ بیرون اتاق بود و حراست بیمارستان کنارش ایستاده بود...
YOU ARE READING
switch life
Fanfictionبعد از اینکه وانگجی برادرش رو که سالها بود ندیده بود رو پیدا کرد تصمیم گرفتند که برای مدتی جاهاشون رو با هم عوض کنن... شاید اینطوری بتونن از پس مشکلاتشون بر بیان... اما ایا موفق میشن؟