اهی کشید و پرونده ها رو روی میز گذاشت...
حالا که دیگه پرونده شیچن رو از این مدرسه ی داغون و قدیمی گرفته بود خیالش راحت بود...
با نفوذش میتونست کاری کنه که شیچن و وانگجی هردو با هم از یه مدرسه فارق التحصیل بشن...حتی اگه این ماه اخر رو مدرسه نرن!
فعلا فقط باید پرونده ها رو تحویل میداد
با نمراتی که شیچن تو کارنامه ش داشت قطعا قبول میکردند...اهی کشید...
کاش از اول همه چیز رو میدونست...کاش میدونست پسرش زنده س اون وقت...
اون وقت احتمال زیاد الان اینجا نبودند...اما این ماجرا تقصیر چینگ نیست درسته؟
احتمالا اون هم فقط یه اشتباه کرده...
اروم چشم هاش رو بست و به اون روز ها فکر کرد...کاش چینگ اشتباه نمیکرد..
ولی یک دفعه یاد چیزی افتاد...
که باعث شد جدی بشه!فلش بک
شان چینگ چای رو جلوی همسرش گداشت و گفت
-در هرحال عزیزم... حالا که چند سالیه که ما ازدواج کردیم و ... زندگی خوبی هم داریم... چطوره من برای گرفتن سرپرستی دخترم اقدام کنم... تو که میدونی نمیخوام زیر دست یه ادم عجیب بزرگ شه...ولی جواب همسرش باعث شد شوکه شه
-نه... خب میدونی... همسر صابقم دوباره علارقم تحدیدی که کرده بودمش نوشیدن الکل و قمار کردن رو شروع کرده...برام مهم نیست اون زن چه بلایی سرش بیاد اما نمیتونم اجازه بدم پسرم رو هم با خودش بسوزونه... میخوام برای گرفتن سرپرستیش با وکیلم صحبت کنم...
شان چینگ مضطرب گفت
-پس می چی میشه؟ تو.. بهم گفتی که بعد از ازدواج میتونم....ولی همسرش حرفش رو قطع کرد
-وضعیت می بحرانی نیست! ولی شیچن چرا! به علاوه... قبلا هم بهت گفته بودم که نمیتونم بیشتر از دوتا بچه رو ساپورت کنم! بچه ها که بیشتر از دوتا میشن به جون هم میفتن!شان چینگ اخمی کرد و گفت
-که اینطور... متوجه شدم...
و بعد هم بلند شد و به اتاقش رفتپایان فلش بک
حالا که فکرش رو میکرد... این صحبتا دقیقا یک هفته قبل از اون روزی که بهش از بیمارستان زنگ زدند و گفتند همسر صابقش اونجا بستریه...
شان چینگ اصرار کرد خودش به دیدنشون بره و ببینه حالشون چطوره...
اخمی کرد...
یعنی اون زن عمدا؟یه دفعه یاد چیز دیگه ای افتاد...که باعث شد احساس کنه یه سطل اب سرد روی سرش ریختند
فلش بک
وقتی وارد اتاق شد شان چینگ سریع اشک هاش رو پاک کرد ...
جلو تر رفت و پرسید
-چی شده عزیزم؟
شان چینگ نگاهش کرد و لبخند زورکی ای زد
-چیز مهمی نیست...
YOU ARE READING
switch life
Fanfictionبعد از اینکه وانگجی برادرش رو که سالها بود ندیده بود رو پیدا کرد تصمیم گرفتند که برای مدتی جاهاشون رو با هم عوض کنن... شاید اینطوری بتونن از پس مشکلاتشون بر بیان... اما ایا موفق میشن؟