e46

441 110 80
                                    

یی فان به دکتر ژانگ که مشغول معاینه تاعو بود نگاه کرد و پرسید
-خب؟ اوضاع چطوره؟

دکتر ژانگ اهی کشید و گفت
-میرم بگم اتاق عمل رو حاضر کنن ... از اینجا به بعد رو... به یه دکتر دیگه باید بسپارم... فکر کنم دکتر کیم حاضر باشه انجامش بده...

کریس دستش رو گرفت و گفت
-میخوای بگی...

دکتر ژانگ شونه ای بالا انداخت...
-دیگه کاری از دست من برنمیاد... اگه بیرون نیاریمش.. برای اونم خطرناکه...طبیعتا...بدن خودش باید خود به خود دفعش میکرد...ولی چون جایی براش نداره... باید حتما با جراحی درش بیاریم...

و بعد به تاعو نگاه کرد و گفت
-من برم زودتر خبر بدم...
و رفت و کریس رو توی شوک تنها گذاشت...

#

دکتر ژانگ کمی توی کافه تریا ی بیمارستان نگاه کرد و بلاخره شخص مورد نظرش رو پیدا کرد و همونطور که به طرفش میدویید صداش زد

- هی ! کیم جونمیون! بدو که یه مریض اورژانسی داری!

دکتر کیم سرش رو بلند کرد و به دکتر ژانگ نگاه کرد و اهی کشید
-بازم از خاندان وو؟ این بار چی شده ییشینگ؟

دکتر ژانگ بازوش رو گرفت و بلندش کرد
-زود باش... باید اماده بشی بری اتاق عمل... تو راه برات توضیح میدم!

#

کریس عصبانی بود...

بیشتر از هر وقت دیگه ای توی زندگیش...

در عرض یه روز تمام زندگیش زیر و رو شده بود...
اول خوشحال بود که بچه داره...

یه لوبیای کوچولو...

ولی حالا...
فقط به خاطر اون زن از دستش داده بود!

اون زن...
نابودش میکرد...

کل اون خانواده رو با خاک یکسان میکرد!

به تاعو که هنوز به خاطر داروی بیهوشی ای که توی اتاق عمل بهش زده بودند خواب بود نگاه کرد و اهی کشید‌...

نمیتونست صبر کنه...

عصبانی تر از اونی بود که برای انتقام صبر کنه...
پس رو به دکتر ژانگ که توی اتاق تو فکر بود گفت
-مراقبش باش...
و بعد بیرون رفت...

#

یه راست به طرف دفتر کار پدرش توی خونه رفت و درش رو با شدت باز کرد...

پدرش گیج به کریس نگاه کرد و توی تلفن گفت
-بعدا باهات تماس میگیرم...
و قطع کرد و رو به پسرش گفت
-کریس! این چه طرز وارد شدنه؟!

کریس اهمیتی نداد و به پدرش گفت
-تمام عمرم... هیچ وقت چیزی ازت نخواستم...

پدرش ابرویی بالا انداخت و کریس ادامه داد
-اما الان میخوام... ازت میخوام یه نفر رو...نه ... یه خانواده رو به خاک سیاه بشونی!

switch lifeWhere stories live. Discover now