e16

533 135 58
                                    

به نظر وانگجی عجیب بود که چرا برادرش روی میز نمیشینه...

اما خب به خیال اینکه احتمالا شرایط سختی داشته بی خیال شد و حرفی نزد...

بعد از چند ساعت بلاخره شیچن گفت که باید بره و وانگجی هم تماس رو قطع کرد...

این مدل درس خوندن واقعا حس خوبی بهش میداد
بلاخره...

بعد از این همه سال میتونست کنار برادرش درس بخونه...

سری تکون داد...
باید روی درس خوندنش تمرکز میکرد...
خیلی زود شرایط رو خوب میکرد!
همه چیز به زودی تموم میشد!

#

وانگجی بی حوصله به کتابش زل زده بود ... بقیه ی بچه ها داشتند درباره ی جشنواره ی ورزشی مدرسه صحبت میکردند و نظر میدادند...

اما برای وانگجی این جشنواره کوچیک ترین اهمیتی نداشت و همکلاسی هاش هم علاقه ای به نطر پرسی از وانگجی نداشتند پس‌‌...

همه طوری رفتار کردند که انگار وانگجی اونجا نیست.‌‌..

بلاخره صحبت هاشون تموم شد و از اونجایی که برای مسابقه ی نهایی به نتیجه نرسیدند یه صندق قرعه کشی وظایف هر کسی رو توی مسابقه مشخص کردند...

و خب...
لان شیچن (وانگجی) رسما عضوی از کلاس بود پس باید اون هم نقشی میداشت...

پس به زور بهش نقش داور مسابقه ی نهایی رو دادند...
چون در این صورت نمیتونست باعث باخت شون بشه!
وانگجی هم مشکلی نداشت...

قرار بود فقط باییسته و تماشا کنه...و قبل از اون رو هم میتونست درس بخونه ...
پس راضی بود...

در هرحال همین که مزاحمش نمیشدن خودش خیلی بود...

#

ووشیان بی صدا روی میزش نشسته بود و مشغول خط خطی کردن کاعذش بود...

بچه های کلاس درباره ی جشنواره حرف میزدند اما ووشیان ذهنش درگیر چیز دیگه ای بود...
این یه روزی که شیچن رو(وانگجی) ندیده بود یه جوری شده بود...

یه حس بدی داشت...
دلش میخواست بره و هر طور شده باهاش حرف بزنه و...

و چی؟
اخه چی باید بهش بگه؟

حتی اگه بخوان که دوباره با هم دوست بشن هم...
به این سادگی ها نیست مگه نه؟

شیچن... قبلا شکستش داده...

پس اگه توی یه چیزی شکستش نمیداد هیچ وقت نمیتونستن دوباره دوست بشن نه؟

ولی...
اگه دوباره دوست میشدند...

چرا فکر کردن به اینکه دوباره با هم دوست باشن اذیتش میکرد؟

کلافه از این فکر و خیال های در همش انقدر کاغذ رو خط خطی کرد که نوک مدادش شکست
با صدای شکستن نوک مداد به خودش اومد...

switch lifeWhere stories live. Discover now