دکتر ژانگ به تاعو نگاه کرد و گفت
-تاعو... میتونم یه سوال ... یه جورایی شخصی ازت بکنم؟تاعو گیج نگاهش کرد و اروم سرش رو به معنی اره تکون داد و دکتر هم گفت
-خب...تو و این پسره ی دیوونه کریس... اخرین بار کی با هم رابطه ی جنسی داشتین؟کریس سریع گفت
-هی...این سوال شخصی من هم حساب ...!دکتر ژانگ نگاه عصبانی ای به کریس انداخت که کریس ادامه ی حرفش رو خورد
تاعو اروم جواب داد
-تقریبا دو هفته یا سه هفته ی پیش...دقیقا یادم نیست...دکتر ژانگ سری تکون داد و گفت
-تاعو... این چیزی که میگم... ممکنه یکم عجیب باشه ولی... تو... الان یه بچه رو توی شکمت داری... البته الان دقیقا نمیشه بهش گفت بچه ولی...تاعو شوکه بود پس کریس به جای اون گفت
-چی؟! این... اصلا چطور ممکنه؟!دکتر ژانگ اهی کشید و گفت
-اینطور که معلومه تاعو تو... یه دوجنسه ای... بهتر بگم... یه پسری ولی یه رحم هم داری... که خب چون ورودی ای نداره...به جای دیگه ای وصل شده... که اینطوری تو باردار شدی...بعد هم نفس عمیقی کشید و گفت
-این مساله ی مهمیه ... و قطعا خانواده ت هم خبر ندارن پس من به عنوان دکتری که معاینه ت کرده باید این اطلاعات رو بهشون بگم پس...میشه اطلاعات تماس پدر و مادرت رو بهم بدی؟تاعو بی صدا درحالی که خیلی متوجه اینکه چی کار میکنه نبود اروم از توی جیبش موبایلش رو بیرون اورد و قفلش رو باز کرد و به دکتر ژانگ داد...
کریس نگران به تاعو که همونطور شوکه سر جاش نشسته بود نگاه کرد ...
درست نبود الان به این چیز ها فکر کنه ولی...
اینکه قراره به زودی یه بچه داشته باشه...
یه بچه ی واقعی...یه بچه که الان قد یه لوبیا یا شاید حتی کمتر بود...
لوبیا کوچولوی اون...
این... یه جورایی حس خوبی بهش داد...
اگه تاعو واقعا بتونه ازش بچه دارشه قطعا خانواده ش هم تاعو رو قبول میکردند... حتی پدرش!
و دیگه لازم نبود قرار گذاشتنشون رو از پدرش مخفی کنه!
این عالی بود نه؟
#
دکتر زانگ به پدر ک مادر تاعو که هر دو شوکه شده بودند نگاه کرد و گفت
-میدونم این یکم عجیبه...ولی واقعیته... و این خبر خوبیه! زوج های زیادی تو جهان هستند که دارن خودشون رو میکشن تا بهشون اجازه به سرپرستی گرفتن یه بچه رو بدن و پسر شما میتونه بچه ی خودشو دنیا بیاره!
بلاخره مادر تاعو واکنش نشون داد و گفت
-مزخرفه!و به تاعو و کریس نگاه کرد و خطاب به تاعو گفت
-پس تو نه تنها یه عقب افتاده ای یه موجود عجیب غریب هم هستی نه؟!
YOU ARE READING
switch life
Fanfictionبعد از اینکه وانگجی برادرش رو که سالها بود ندیده بود رو پیدا کرد تصمیم گرفتند که برای مدتی جاهاشون رو با هم عوض کنن... شاید اینطوری بتونن از پس مشکلاتشون بر بیان... اما ایا موفق میشن؟